زندگی ام مدتیست کف دستممانده، مثلقلبمکه قرار است دیگر در سرم بتپدو نه در سینه ام. زمانی می رسد که بعضی رابطه ها دیگر تعریف ندارند، اسم هم ندارند، قالب هم ندارند...تا ابد عقیم و کوول و هرز ، سر جایشان میمانند تا شاید اتفاق و حادثهتلنگری بزند به حفره های عمیق شان....
انگار دیگر هر ریسمانی را افعی می بینم ، هفت طوفان را در هفتاد و چند روز به گِل نشاندم.
همه آنان که در من جمع شدند تا نیمه تاریک و روشن ام را به مبارزه بطلبند و دست به سینه ، تماشا کنند تکامل کلام و بلوغ اندیشه نارسم را ... و گاهی با هم سر غیر علمی ها و غیر عملی ها به تفاهم برسیم... یکهو با منِ لال مانی گرفتهروبرو می شوند ...که یک پیغام از خداکف دستم برای خودم ... و روی پیشانی ام برای بقیه نقش بسته. متن پیغام خدا :
"اگر در زندگی ات وضعیتی برایت پیش آمده که قادر به اداره کردن آن نیستی ، برای رفع آن تلاش نکن، این وضعیت را رها کن، همه چیز انجام خواهد پذیرفت، ولی در زمان مورد نظر من ... نه تو... در عوض روی تمام چیزهای شگفت انگیزی که الان در زندگی ات داری تمرکز کن."
پس صبر بایدم و بایدتان...
پ.ن: بی برو برگرد دوستت دارم ولی تو برگرد."وثوقی"
پ.ن: دنیا همان یک لحظه بود ... نه عقل بود و نه دلی ... چیزی نمی دانم ازین دیوانگی و عاقلی.
پ.ن: اگر می خواهید اخلاق کسی را امتحان کنید به او قدرت دهید.
پ.ن کنارم گذاشتی که تلخم کنی... شرابی شدم ناب حسرت بکش.