Quantcast
Channel: "تألمات و تأملات شبه فلسفی موهن "
Viewing all 56 articles
Browse latest View live

"روز رستگاری..."

$
0
0
ایام رستگاریبه سر رسیده وهمچنان روزگار بر وفق مراد رستگاران نیست و این هم از همان قوانین زمخت طبیعتاست ... که بایک نوع بی ربطی محضباز همچنان به همان طبیعتمربوط می شود....

هر آغازی را پایانی است به ناگزیر و هر جریانی را تعدیلیاست به ناچار و باید از آن حال نرم و نمناک رخوت رها شد تا جز فاکتورهای فاکتوریل های آمارهابه حساب بیایی...

 تا فقط یک بدل احمقانهاز  ظن و گمان نپروری... و تنها یککلیشه مصنوعیدر کلکسیونها  از تو بر جای نماند.
که همه اینها اگر رخ دهد، حاصلفرسایشهمه طاقت فرساهاست و زمانتنها عامل قهریموثرش محسوب می شود.


جاذبه ها متعلق به فاصله هایند لطفا تابلوی "نزدیکی ممنوع حتی در صلح"فراموش نشود.
سفری بایدم از درون به برون... گویی اینبار نجات غریق را نجات باید ... زنده است آیا پس آن همه حادثه؟

آن پل چوبی روی رودخانه در امتداد کلیسا با آن همه قفل های ریزو درشت که نماد استحکام عشق سالیان متمادی آن همه شهروند و مسافر غریب و آشناست ... درشهر عشاق... در پاریس... شاهد چه اشکها و لبخندهایی که نبوده.... چه خاطراتی... چه عشق هایی...
آری همان پل باشد محل آخرین و اولین قرار عاشقانه مان، قفل یادت نرود... کلید دست من جامانده، می دانی که. امیدوارم هوا ابری باشد... دیر بیایی رفته ام... من همیشه زودتر از آنکه باید بروم می روم، می دانی که...

 

پ.ن: عالم اگر بر هم رود عشق تو را بادا بقا.


...

$
0
0
از آسمان که به زمین نگاه کنی، آن روی دیگر سقوطرا دیده ای... توّهمشادمانی لذیذتر از خود شادمانی کذب آنچنان همه جان و تن و لبخندترازترا به قلابانداخته که گویی پس این همه هوشیاری هزارتکه، هیچ رویا و خیالینخوابیده.  

این آجرها را که روی هم می چینم دیگرپلنمی سازند... به دیواری می ماند که وقتی هر تکه از زمان را می بلعد بی خیال و فارغ ازحال چشمانمبه جبران سیاهی تبعید تو،میان سفیدی سرمای زمستان ... آن افرای سرخرا در مسیر باد از آن سوی دیوار برایم میفرستی...

لعنت بیش بر تو باد ای عشق کم دوام ... که پشت آن همه دوست داشتن های مدام فقط این روزهای سر سریپلک می خورند... ای "عشق"دلم برایت تنگ شده وتنگ خواهد ماند... 



در لحظه های رفته ای که مومن به هیچنباشی و زایشی نو و دردی نو  را به انتظار بنشینی به امید تولدیدوباره... و مغضوب همه آنانی شوی که دستشان به تو نمی رسد وقتی فقط یک آه روانه روزهای نیامده ات می کنند... و چه خوب که  لااقل اینها رو بازی می کنند و  تیر خلاصرا گذاشته اند برای روز مبادای تو...
 


دراین روزها به اندازه همه سیگارهای نکشیدهعمرم دم و بازدم نابرابر رد می کنم ... و به اندازه همه پیک های نزده مست و بیخیال همه چیز و همه کس، در خلوتبا همه شان به صلحمی رسم.حتی با خودم...

رنج بیهودهروزهای ناتمام را در سفر ، در آن اتاق سرد و نمور آن شهر جنگ زده ، به در و دیوار میخکوب و قاب می کنم... قهوه تلخ را تا انتها سر می کشم و خط و خال زندگی ام را بریده بریدهدر کف فنجان نقش می زنم... با همین انگشتانم... 

 

 

پ.ن:کسانیکه قدر دستان نوازشگر را ندانند عاقبت پاهای لگدکوب را می بوسند. 

پ.ن:گاهی فاصله دلتنگی نمی آورد...فراموشی می آورد. 

پ.ن: عشق بورزید و گرنه نابود خواهید شد... انتخاب دیگری در میان نیست.
  

"رنگین کمان..."

$
0
0
وقتی GPSات به کار  بیافتد و اتفاقات رندوم ، حس های دست چین شده و آدم های خاص مورد نیاز ، یکی پس دیگری حقشک و تردید و سردر گمی را از تو سلب کنند... انگار که مسیر را  یافته ای و زمان و مکان فقط وسیله و ابزارتوجیه هدف اند.

این تابستان گیج و تبدار، نم باران و دلتنگی های پاییز، زمستان بی برف و بهار در راه ، همه نشان یکسال پر مخاطره بود که دستمبه قلم نمی رفت و فقط ذهن و دلمگیر و درگیر"نمیدانم چه "و "نمیدانم که"بود.

اینبار که به قلاب افتادی بار آخرت باشد که قرص حاجترا بی هراس این جهان سنگین تراز جهان هولوگراف  با اتفاقات موازی در فرسایش عاشقی های بی فرجام چنین پنهانیمی بلعی.

مدتهاست در پی یک زندگیرنگین کمانیام که هر وقت اراده کنم خلقش کنم. رنگین کمان پس باران پدیده ای  زیبا و دست اول، اما مرموز و غیر قابل بازسازی و کپی برداری.یک منحنی رنگی دارای فراز و فرود و نقطه اوج... همه چیزش طبیعی و بکر و هر نقطه از طول و عرض و ارتفاعش یک زاویه و علت علمیدارد و در نهایت یک مجموعه زیبای وابسته  به نور و باران...تسلسل علل، پدیده ای منحصر به فرد می آفریند.

تیرو ترکش یک اندوه به جا مانده در اعماق هنوز اجازه نمی دهد با خود خود خودمروبرو شوم.این روزها خیلی زمان کم می آورم برای زندگی کردن... چه برسد برای تلف کردن. در واقع سرگرم دیگر دیگرانمبر حسب وطیفه و نه سرگرم خود خودم... و هزار تکهاین پازل را باز خودم کنار هم می چینم.

آدمهای درست گاهی حرف غلط و کار غلط به چا می گذارند، همچنانکه آدم های غلط گاهی حرف درست و کار درست تحویل می دهند... و من اینبار به درستی ، تصمیم نادرستی را آنقدر نا مرئی و زیر پوستی گرفتم که خودم هم نفهمیدم مسمومیت این تفکرات حلزونی چطور بهدنیایم سرایتکرد.

کُمیتیکه از همان ابتدالنگ بزند نیازی به نماد و نشانه ندارد و سکوت کبیسه اشهی پشت وقایع تلمبار میشود... زبان قاصر هم پس سکوت هی تیز میشود و جگر می سوزاند و با لبخندیکه از لب و توهمیکه از  چشم پایینتر نمیرود جایگزین مشود.

بله تسلای این همهبلاهت مدامدر ابتذال نگفتن ها... از آن سوی مرزها...  فقط شکستن پیمان و پیمانه می طلبد... با توافق و مصلحت... بی سرو صدا... و به همان اندازهرقت بار و منفور... و سرانجام نمی گیرد جز باپرده نو در دل زدنو طرح نو در اندیشه انداختن...

 

پ.ن:آنکه دریا دید دل دریا کند.

پ.ن:این روزها برای تنها شدن کافیست فقط صادق باشید.

پ.ن:افراد به اندازه کمبودهایشان دیگران را آزار می دهند.

"سفر..."

$
0
0
من بارسفربستم و یک شهر نفهمید، 

من یکسرهبا عشقبه جنگم، به گدازم، به هراسم، 

که در این دیر خرابات، در این صحن سرابات، 

به سجودم، به نمازم... 

 

اتفاقی میان اتفاقها...تعامل بیم و امید... جزر ومد زمان ... آمیزش جبر و اختیار...توالی نامتوالی... 

و در نهایت روایت  برف روی کاج...  

که به تلنگری و بارقه نوری  از زیبایی و اوجمی افتد. 

 

پ.ن:گاهی دل به دل آه دارد. 

پ.ن:اگر عشق، عشق باشد... زمان حرف احمقا نه ایست.

"انتظار خبری هست مرا..."

$
0
0
 آنگاه کهدربه مثابهدیوارچنان بی دفاع آغوش میگشاید به روی غریبگانخاموش ... من سر خوش تر از آنم که دررا ببنددم ... میروم تا محو شوم از خاطرها ...

 

این چشم های بیماردیگر حال مرا خوب نمیکنند ، حتی اگر از طبقه بیستمبرج محبوبم در شهر عشاق که این روزها بوی خون و دود میدهد، مرا نظاره کند...

دیگر نهزبان اعتراضمدراز است و نه دستان شکایتمرو به آسمان... نه شکفلسفی دارم و نه نگاه خیس... نه ملزم به رعایتتشریفات انسان بودنمو نه تلاشی برای تظاهر به خوب بودن...

نه از یاد رفته ام و نه به یادمانده... بازمانده ای که تمایل به فراموشی دارد...بار شیشهدارم این بار، آنقدر ظریف و شکننده که اگر سالمبه مقصد نرسد دیگر هیج نه از شیشه میماند و نه از بار و نه از باربر...

وقتی که سرنوشتتبه چند رقم و حرف و یک تاریخ ناقابل بستگی پیدا میکند... خواب و خوراک و دوست و دشمن و شب و روز و قبولی دانشگاه و  افزایش حقوق و... هیچکدام معنای واقعی خود را ندارند... یک مستی و ملنگی و سرخوشی و بیخیالی دلچسب و ناخواسته که هر چه بیشتر انتظار میکشی بیشتربی حساب و کتابعشق می ورزی و حتی متنفر میشوی و دوباره عشق می ورزی...

و قرار است همه چیز به اینجا ختم نشود... آن دورترها زیر سایه آن پرچم سفید و قرمز و آبی با  51 ستاره سفید تجمع یافته ، یک صندلی خالی و یک تخت خالی و یک... هم انتظار تورا میکشد... کاش هیچکدامشان در انتظار دیگری پیر نشوند...

اگر بار گران و نامهربان بودیم و رفتیم... هر دو را بودیم ولی هنوز نرفتیم... می رویم... به زودی...

 

پ.ن:سوارِ دل باش و پیاده تن!

پ.ن:آن نخلِ ناخلف که تبر شد زِ ما نبود... ما را زمانه گر شکند، ساز می شویم

پ.ن:بر ناز تو بهترین خریدار منم... دیوانه لحظه های دیدار منم

"پیغام خدا..."

$
0
0
از شبی که در خانه پنیرکنار پارک ساعی ، تا پیشانی انواع پنیر و غذای پنیری و نوشیدنی اسپیشال خوردیم، انگار حافظه امکمی تکان خورده، تکانی غیر معمول. چند شب پشت سر هم است که به هر کسی که فکر می کنم ، شب در خواب می بینمش... با همان حس عشق و نفرتی که دربیداریدارمش ... در خواب هم یا سکوتکرده یا  انرژی ذهنی و قلبی اش را با نگاه  منتقل می کند ... و صبح اثر تثبیت شده از خواب را حس می کنم و انگار درصدی از من در همان خواب جا می ماند تا ابد.

زندگی ام مدتیست کف دستممانده، مثلقلبمکه قرار است دیگر در سرم بتپدو نه در سینه ام. زمانی می رسد که بعضی رابطه ها دیگر تعریف ندارند، اسم هم ندارند، قالب هم ندارند...تا ابد عقیم و کوول و هرز ، سر جایشان میمانند تا شاید اتفاق و حادثهتلنگری بزند به حفره های عمیق شان....

انگار دیگر هر ریسمانی را افعی می بینم ، هفت طوفان را در هفتاد و چند روز به گِل نشاندم.

همه آنان که در من جمع شدند تا نیمه تاریک و روشن ام را به مبارزه بطلبند و دست به سینه ، تماشا کنند تکامل کلام و بلوغ اندیشه نارسم را ... و گاهی با هم سر غیر علمی ها و غیر عملی ها به تفاهم برسیم...  یکهو  با منِ لال مانی گرفتهروبرو می شوند ...که یک پیغام از خداکف دستم برای خودم ... و روی پیشانی ام برای بقیه نقش بسته. متن پیغام خدا :

"اگر در زندگی ات وضعیتی برایت پیش آمده که قادر به اداره کردن آن نیستی ، برای رفع آن تلاش نکن، این وضعیت را رها کن، همه چیز انجام خواهد پذیرفت، ولی در زمان مورد نظر من ... نه تو... در عوض روی تمام چیزهای شگفت انگیزی که الان  در زندگی ات داری تمرکز کن."

 پس صبر بایدم و بایدتان...

 

پ.ن: بی برو برگرد دوستت دارم ولی تو برگرد."وثوقی"

پ.ن: دنیا همان یک لحظه بود ... نه عقل بود و نه دلی ... چیزی نمی دانم ازین دیوانگی و عاقلی.

پ.ن: اگر می خواهید اخلاق کسی را امتحان کنید به او قدرت دهید.

پ.ن کنارم گذاشتی که تلخم کنی... شرابی شدم ناب حسرت بکش.

"بهار نو..."

$
0
0
انگار بهار همان بازی که با طبیعت می کند با ما هم می کند... به همه چیزجانمی بخشد تا ندا دهد که آماده شو برای یکسال جانکندن و همان جان تازه را ذره ذره  تا زمستان بعد پس می گیرد.

در این دَوَ ران دگردیسی با هدف ابقاء نسل به روش گرده افشانی وقتی پشت هیچ حادثه ای هدفی جز گذر زمان نیست... زندگی هم ساده تر می شود، هم خوشمزه تر .

این دهان گاهی قفل می شود روی یک اتفاق ... روی یک اسم ... و سکوت می شود سین هشتم سفره همان سال... اما بعد از آنکه همه اتفاقها افتادند شایدمعجزه ایرخ دهد و تو حتما رخ می دهی اتفاقی...

تصمیمات اشتباه را ، در اوج تمام شدن را ، گذاشته ام برای شبها، برای خاموشی. اشتباه و گناه ، واقعی ترین تصمیمات به حساب می آیند. وقتی واقعیت و اخلاقرا نادیده بگیری ... کائنات ضلع سوم این مثلت یعنی مسئولیترا به هر ترفندی که شده به تو تحمیل می کند.

میان این همه شلوغی و این همه دست ... گاهی یک تنهایی می خواهم به تنهایی عدد ۱۱، معلوم نیست جفت است یا تک، تنهاست یا همراهی میشود.

خوب است که بعد از آن همه روزهای لجن مال شده... آدم با یک دوست قدیمی همصحبت شود و روزهای خوبش را با یاد دوستی های مشترک  فدیمی هی مرور کند و هی سیر نشود و هی از ته دل بخندد و میان خنده ها هی یاد غصه هایش بیافتد و سکوت کند و دوباره بخندد... لازم است گاهی.

 بعد تحویل سال  سرخاک که رفتم شب بود... همه جا شمع بود همه سنگها پر بود از سبزه و گل ... بوی عود و شب بو همه جا را پر کرده بود... جایی شبیه قبرستان پر لاشز... بله اینجا ثروت گاهی نوع مرگ و شرایطش را هم متفاوت می کند... آرامگاهی  بزرگ برای قشری خاص ... برای دقایقی به آرامش و به بی دغدغه گی همه شان که آن زیر آرام گرفته بودند غبطه خوردم.

 

پ.ن:روزی می رسد که آدم دست به خودکشی می زند،نه اینکه یک تیغ بردارد رگش را بزند. نه! قید احساسش را می زند ..."چارلز بوکوفسکی"

پ.ن:دلهای پاک خطا نمی کنند، سادگی می کنند، و امروز سادگی پاکترین خطای دنیاست.

پ.ن: یادمان باشد دنیا زنگ آخر نیست، زنگ بعد حساب داریم.

"تصویر..."

$
0
0
واژه ها که کم می آیند ... انگشتان تخیل هوس می کنند بی واژه به معنا پناه برند، تصویر می شود تنها مآمن در ستایش این همه زیبایی و فقط این همه کلمه را نگاه می کنم ... و میخکوب عکسی می شوم که هیچگاه پیر نخواهد شد... اما عکاسش پیر شده انگار.

در تقدیس غمی کهنه و چروک آخرین تمهید برای آشیانی بر باد رفته بی تعریف و بی تعارف همان است که ذات مجرد هر پدیده را دریابی و تعمدانه از شش بُعد و جهت آبستن حقایق زنده و مرده اش کنی. و این سان مُردنی دردناک از پی کوری چشم انتظارت نخواهد بود.

 

پ.ن: عاشق شو و مستی کن، ترک همه هستی کن
ای بت نپرستیده..! بت خانه چه می دانی؟

پ.ن:ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﻨﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻭﺳﻂ ﺩﻋﻮﺍ ﺳﺮ آﺩﻡ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻧﺪ شناخت...

پ.ن: ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم...


"باران..."

$
0
0
وقتی دیگر معیاربرای دسته بندیخیلی چیزها تمام شده، یعنی وقتی همه چیز، همه گیر شده ... وقتیفاصله،همه آنچه را که مشمول زمان و مکان کرده سمیمی کند و پس می دهد،... دیگر هیچ نمی دانی و هیچ نمی توانی جزتماشا...

چه خوب است که گاهی من برای فرار از من ، باز هم راهی جز پناه بردن به منندارم... دیگر نمی خواهم با این زندگی بجنگم ، منجانبازاین جنگم... قبل آنکه تنببازم ، جانباخته ام... در مقابل همه رویین تنانش و حالا پرچم سفیدم بالاست.

برای ختم این قائله بی فرجام بر خاکم بزن،بزن باران...... بزن خیسم کن که من خاکستر همان خاکم. آن سان که جام بر جام ها می زدی به خیال آنکه این شب تار دیگر سحرندارد... مرا کجای قصه گم کرده بودی؟

مرا صبر ایوب بایدم برای تاب درد مهره های کمرت ، که جای دردتا همیشه زندگی درد می کند. مرا تا به کی صبر باید... وتو روزی میان این همه درد حتما خوش خواهی درخشید و آنروز شاید تو مرا... درمانی.

تمام کافه های این شهر بوی دود و نمگرفته اند. پشت این همه حرفهایم تاب بیاور وقتی جفت شش تاس های میز کناری و حتی طرح تلخ کف فنجان قهوه همه می گویند:

 "مارا تو به خاطری همه روز"...میان این همه صبر ودرد...

 

 پ.ن: از مولانا پرسیدند شراب حرام است یا حلال؟  جواب فرمود که... تا که خورد.

"روز رستگاری..."

$
0
0
ایام رستگاریبه سر رسیده وهمچنان روزگار بر وفق مراد رستگاران نیست و این هم از همان قوانین زمخت طبیعتاست ... که بایک نوع بی ربطی محضباز همچنان به همان طبیعتمربوط می شود....

هر آغازی را پایانی است به ناگزیر و هر جریانی را تعدیلیاست به ناچار و باید از آن حال نرم و نمناک رخوت رها شوی تا جز فاکتورهای فاکتوریل های آمارهابه حساب بیایی...

 تا فقط یک بدل احمقانهاز  ظن و گمان نپروری... و تنها یککلیشه مصنوعیدر کلکسیونها  از تو بر جای نماند.
که همه اینها اگر رخ دهد، حاصلفرسایشهمه طاقت فرساهاست و زمانتنها عامل قهریموثرش محسوب می شود.


جاذبه ها متعلق به فاصله هایند لطفا تابلوی "نزدیکی ممنوع حتی در صلح"فراموش نشود.
سفری بایدم از درون به برون... گویی اینبار نجات غریق را نجات باید ... زنده است آیا پس آن همه حادثه؟

آن پل چوبی روی رودخانه در امتداد کلیسا با آن همه قفل های ریزو درشت که نماد استحکام عشق سالیان متمادی آن همه شهروند و مسافر غریب و آشناست ... درشهر عشاق... در پاریس... شاهد چه اشکها و لبخندهایی که نبوده.... چه خاطراتی... چه عشق هایی...
آری همان پل باشد محل آخرین و اولین قرار عاشقانه مان، قفل یادت نرود... کلید دست من جامانده، می دانی که. امیدوارم هوا ابری باشد... دیر بیایی رفته ام... من همیشه زودتر از آنکه باید بروم می روم، می دانی که...

 

پ.ن: عالم اگر بر هم رود عشق تو را بادا بقا.

...

$
0
0
از آسمان که به زمین نگاه کنی، آن روی دیگر سقوطرا دیده ای... توّهمشادمانی لذیذتر از خود شادمانی کذب آنچنان همه جان و تن و لبخندترازترا به قلابانداخته که گویی پس این همه هوشیاری هزارتکه، هیچ رویا و خیالینخوابیده.  

این آجرها را که روی هم می چینم دیگرپلنمی سازند... به دیواری می ماند که وقتی هر تکه از زمان را می بلعد بی خیال و فارغ ازحال چشمانمبه جبران سیاهی تبعید تو،میان سفیدی سرمای زمستان ... آن افرای سرخرا در مسیر باد از آن سوی دیوار برایم میفرستی...

لعنت بیش بر تو باد ای عشق کم دوام ... که پشت آن همه دوست داشتن های مدام فقط این روزهای سر سریپلک می خورند... ای "عشق"دلم برایت تنگ شده وتنگ خواهد ماند... 



در لحظه های رفته ای که مومن به هیچنباشی و زایشی نو و دردی نو  را به انتظار بنشینی به امید تولدیدوباره... و مغضوب همه آنانی شوی که دستشان به تو نمی رسد وقتی فقط یک آه روانه روزهای نیامده ات می کنند... و چه خوب که  لااقل اینها رو بازی می کنند و  تیر خلاصرا گذاشته اند برای روز مبادای تو...
 


دراین روزها به اندازه همه سیگارهای نکشیدهعمرم دم و بازدم نابرابر رد می کنم ... و به اندازه همه پیک های نزده مست و بیخیال همه چیز و همه کس، در خلوتبا همه شان به صلحمی رسم.حتی با خودم...

رنج بیهودهروزهای ناتمام را در سفر ، در آن اتاق سرد و نمور آن شهر جنگ زده ، به در و دیوار میخکوب و قاب می کنم... قهوه تلخ را تا انتها سر می کشم و خط و خال زندگی ام را بریده بریدهدر کف فنجان نقش می زنم... با همین انگشتانم... 

 

 

پ.ن:کسانیکه قدر دستان نوازشگر را ندانند عاقبت پاهای لگدکوب را می بوسند. 

پ.ن:گاهی فاصله دلتنگی نمی آورد...فراموشی می آورد. 

پ.ن: عشق بورزید و گرنه نابود خواهید شد... انتخاب دیگری در میان نیست.
  

"رنگین کمان..."

$
0
0
وقتی GPSات به کار  بیافتد و اتفاقات رندوم ، حس های دست چین شده و آدم های خاص مورد نیاز ، یکی پس دیگری حقشک و تردید و سردر گمی را از تو سلب کنند... انگار که مسیر را  یافته ای و زمان و مکان فقط وسیله و ابزارتوجیه هدف اند.

این تابستان گیج و تبدار، نم باران و دلتنگی های پاییز، زمستان بی برف و بهار در راه ، همه نشان یکسال پر مخاطره بود که دستمبه قلم نمی رفت و فقط ذهن و دلمگیر و درگیر"نمیدانم چه "و "نمیدانم که"بود.

اینبار که به قلاب افتادی بار آخرت باشد که قرص حاجترا بی هراس این جهان سنگین تراز جهان هولوگراف  با اتفاقات موازی در فرسایش عاشقی های بی فرجام چنین پنهانیمی بلعی.

مدتهاست در پی یک زندگیرنگین کمانیام که هر وقت اراده کنم خلقش کنم. رنگین کمان پس باران پدیده ای  زیبا و دست اول، اما مرموز و غیر قابل بازسازی و کپی برداری.یک منحنی رنگی دارای فراز و فرود و نقطه اوج... همه چیزش طبیعی و بکر و هر نقطه از طول و عرض و ارتفاعش یک زاویه و علت علمیدارد و در نهایت یک مجموعه زیبای وابسته  به نور و باران...تسلسل علل، پدیده ای منحصر به فرد می آفریند.

تیرو ترکش یک اندوه به جا مانده در اعماق هنوز اجازه نمی دهد با خود خود خودمروبرو شوم.این روزها خیلی زمان کم می آورم برای زندگی کردن... چه برسد برای تلف کردن. در واقع سرگرم دیگر دیگرانمبر حسب وطیفه و نه سرگرم خود خودم... و هزار تکهاین پازل را باز خودم کنار هم می چینم.

آدمهای درست گاهی حرف غلط و کار غلط به چا می گذارند، همچنانکه آدم های غلط گاهی حرف درست و کار درست تحویل می دهند... و من اینبار به درستی ، تصمیم نادرستی را آنقدر نا مرئی و زیر پوستی گرفتم که خودم هم نفهمیدم مسمومیت این تفکرات حلزونی چطور بهدنیایم سرایتکرد.

کُمیتیکه از همان ابتدالنگ بزند نیازی به نماد و نشانه ندارد و سکوت کبیسه اشهی پشت وقایع تلمبار میشود... زبان قاصر هم پس سکوت هی تیز میشود و جگر می سوزاند و با لبخندیکه از لب و توهمیکه از  چشم پایینتر نمیرود جایگزین مشود.

بله تسلای این همهبلاهت مدامدر ابتذال نگفتن ها... از آن سوی مرزها...  فقط شکستن پیمان و پیمانه می طلبد... با توافق و مصلحت... بی سرو صدا... و به همان اندازهرقت بار و منفور... و سرانجام نمی گیرد جز باپرده نو در دل زدنو طرح نو در اندیشه انداختن...

 

پ.ن:آنکه دریا دید دل دریا کند.

پ.ن:این روزها برای تنها شدن کافیست فقط صادق باشید.

پ.ن:افراد به اندازه کمبودهایشان دیگران را آزار می دهند.

"سفر..."

$
0
0
من بارسفربستم و یک شهر نفهمید، 

من یکسرهبا عشقبه جنگم، به گدازم، به هراسم، 

که در این دیر خرابات، در این صحن سرابات، 

به سجودم، به نمازم... 

 

اتفاقی میان اتفاقها...تعامل بیم و امید... جزر ومد زمان ... آمیزش جبر و اختیار...توالی نامتوالی... 

و در نهایت روایت  برف روی کاج...  

که به تلنگری و بارقه نوری  از زیبایی و اوجمی افتد. 

 

پ.ن:گاهی دل به دل آه دارد. 

پ.ن:اگر عشق، عشق باشد... زمان حرف احمقا نه ایست.

"انتظار خبری هست مرا..."

$
0
0
 آنگاه کهدربه مثابهدیوارچنان بی دفاع آغوش میگشاید به روی غریبگانخاموش ... من سر خوش تر از آنم که دررا ببنددم ... میروم تا محو شوم از خاطرها ...

 

این چشم های بیماردیگر حال مرا خوب نمیکنند ، حتی اگر از طبقه بیستمبرج محبوبم در شهر عشاق که این روزها بوی خون و دود میدهد، مرا نظاره کند...

دیگر نهزبان اعتراضمدراز است و نه دستان شکایتمرو به آسمان... نه شکفلسفی دارم و نه نگاه خیس... نه ملزم به رعایتتشریفات انسان بودنمو نه تلاشی برای تظاهر به خوب بودن...

نه از یاد رفته ام و نه به یادمانده... بازمانده ای که تمایل به فراموشی دارد...بار شیشهدارم این بار، آنقدر ظریف و شکننده که اگر سالمبه مقصد نرسد دیگر هیج نه از شیشه میماند و نه از بار و نه از باربر...

وقتی که سرنوشتتبه چند رقم و حرف و یک تاریخ ناقابل بستگی پیدا میکند... خواب و خوراک و دوست و دشمن و شب و روز و قبولی دانشگاه و  افزایش حقوق و... هیچکدام معنای واقعی خود را ندارند... یک مستی و ملنگی و سرخوشی و بیخیالی دلچسب و ناخواسته که هر چه بیشتر انتظار میکشی بیشتربی حساب و کتابعشق می ورزی و حتی متنفر میشوی و دوباره عشق می ورزی...

و قرار است همه چیز به اینجا ختم نشود... آن دورترها زیر سایه آن پرچم سفید و قرمز و آبی با  51 ستاره سفید تجمع یافته ، یک صندلی خالی و یک تخت خالی و یک... هم انتظار تورا میکشد... کاش هیچکدامشان در انتظار دیگری پیر نشوند...

اگر بار گران و نامهربان بودیم و رفتیم... هر دو را بودیم ولی هنوز نرفتیم... می رویم... به زودی...

 

پ.ن:سوارِ دل باش و پیاده تن!

پ.ن:آن نخلِ ناخلف که تبر شد زِ ما نبود... ما را زمانه گر شکند، ساز می شویم

پ.ن:بر ناز تو بهترین خریدار منم... دیوانه لحظه های دیدار منم

"روزگار اینجا..."

$
0
0
این لاک صورتیو رژقرمزیعنی آشتی جهانت با رنگها، فقط سرخیگونه ها فریبت ندهند... آن سان که هزار سخنگفتی تا سخن از عشقنگفته باشی... نقش سیلی میخورد بر گونه های آن وفادار ماندگار.

میدانی تنها ماندن در میدان جنگچه حسی دارد؟ آنگاه که "هنگام ثمر خزان ببینی"... بسان بهت کودکی که محال خنده داریرا با دنیا و مافیهایش میان هزار و یک چیز پا درهوای روزگارش هر شب تا صبحرصد میکند.

آنجا کهتماشایی ترین خبط روزگارش...با شرمی از میان رفته به سکوت شبختم میشد ... مست و کرخت با رد شوری برگونه ... پک آخر سیگار را با یک آهدود کرد و ناگاه زیر لب در گوشت زمزمه کرد "هیچ کس اینجا به تو مانند نشد".

گمان مبر که سوز نهانخاکستر این قائله بی فرجاماز درد فاصله میکاهد. اینجا نفس هابی عشق آرامترند... سبک ترند... فقط انگار خالی از زندگی اند... گرمای تابستان را با سرمای عشق که بیامیزی معجون خنکیمی شود که آغوش خدارا دلچسب تر میکند.

انگار اینجا امورات زندگانیوزندگانش زیر سایه ترامپ بسی پیچیده تر و خاص ترند... مسلما گذشته و آیندهپیچیده تری هم از سرگذرانده و انتظار می کشند... کسی قرار نیست دست به قوارهخودش بزند...پرورش اخلاقباخت به معنای یککم چارگی و بی چارگیمضاعف می ماند که انگار از اصل و اسببا هم افتادی... پس همه در عین بی نواییلاف رندان بلاکشمیزنند... در هرم مازلو هم انسان فراروندهسبک خودش را دارد، در عین آنکه کارایی اش را حفظ می کند.

امیدا که ردای بنفشدر ماهاهل ریا... وعده های شهر آشوبآن روزها را ... به تدبیر برای نسلی که چشم به آینده وعده داده شده دوخته ... جامه عمل بپوشاند.علی برکت الله...

 

پ.ن: و همیشه کشت در زمینی کن که خویشتن پوش باشد، که هر زمینی که خویشتن را نتواند پوشید ترا هم نتواند پوشید. قابوسنامه

پ.ن: عشق منتظر نمی ماند خط بطلان میکشد روی آدم های حسابگر و ترسو و جاه طلب.

پ.ن: طوری دوستم بدار که اگر روزی خانه را ترک کردی بمیرم.


"خانه رویا..."

$
0
0
این خانه یک کاناپه پهن و نرم و پفکی لازم دارد که بشود رویش هم نشست ، هم غذا خورد، هم خوابید و هم مهمان را دعوت به نشستن کرد. پنجره ای شیشه ای  از کف تا سقف که دم صبح با افتادن رگه های نور رد شده از پرده ی حریر صورتی ، بر روی چشمانم از خواب بیدار شوم. یک ضلع این دیوار شیشه ای رو به دریا باز می شود و ضلع مقابل رو به جاده... رو به چیزی که پویایی و تحرک داشته باشد... چیزی که آدم را منتظر نگه دارد... منتظر یک رد، یک نشانه، یک چیزی که هر روز امید ببخشد.همه جای این خانه بوی خدا می آید... آن سجاده مخمل روی  میز عسلی همیشه  پر است از یاس سفید تازه ...

سمت راست کاناپه کتابخانه ای از چوب چنار، علم شده... اولین کتابی که در آن می گذارم کتاب  "بامداد خمار"است ، همان کتاب ورقه شده و زرد و نمور دوران نوجوانی ام که دزدکی شبها جای کتاب درسی می خواندم. عشق و نفرت را آنجا شناختم. کتابی پر فروش که اولین تصوراتم از دنیای دو نفره ها را ساخت.

سمت چپ کاناپه شومینه ای با آجرهای قهوه ای تیره و طاقچه ای از مرمر ، سرتا سرش عکسهای ریز و درشت دوستی و خانوادگی از همه جا و با همه، که پر از خاطره باشد مرورشان در چند دقیقه. دو صندلی چوبی متحرک کنده کاری شده در دو سو ، که با صدای موزون حرکتشان در سکوت و گرمای شومینه، در شبهای برفی و بارانی به خواب روم.

پیانوی سیاه کوتاه دیواری که با دفتر نت و نیمکت چرمی اش تکیه به دیوار کنار در ورودی داده و همه آنچه را این فضا کم دارد، به آن می بخشد ... و سمتِ راست در، ۱۵ پله چوبی مارپیچ  که به اتاق خواب و آشپزخانه ختم می شود.

اینجا همان جاییست که من وقتی می خواهم از واقعیت بگریزم و به رویا پناه ببرم مرا در خود دفن میکند.

روزی از روزهای زندگی ام از گرمای این شومینه گرم خواهم شد، سمفونی شماره ۹ بتهون را با این پیانو خواهم نواخت، روی همین کاناپه به خواب خواهم رفت و با رگه های طلایی امید از همین پنجره شیشه ای بیدار خواهم شد و با همو که باید... صبحانه خواهم خورد. این روز خواهد رسید...

 

پ.ن: مرا که با توام از هیچ باکی نیست.

پ.ن:فکر نمی کردم چوب صداقت این همه درد داشته باشد.

پ.ن: بعضی روزها هست که بیشتر از یک روز پیر می شویم.

Viewing all 56 articles
Browse latest View live