من بارسفربستم و یک شهر نفهمید،
من یکسرهبا عشقبه جنگم، به گدازم، به هراسم،
که در این دیر خرابات، در این صحن سرابات،
به سجودم، به نمازم...
اتفاقی میان اتفاقها...تعامل بیم و امید... جزر ومد زمان ... آمیزش جبر و اختیار...توالی نامتوالی...
و در نهایت روایت برف روی کاج...
که به تلنگری و بارقه نوری از زیبایی و اوجمی افتد.
پ.ن:گاهی دل به دل آه دارد.
پ.ن:اگر عشق، عشق باشد... زمان حرف احمقا نه ایست.