سمت راست کاناپه کتابخانه ای از چوب چنار، علم شده... اولین کتابی که در آن می گذارم کتاب "بامداد خمار"است ، همان کتاب ورقه شده و زرد و نمور دوران نوجوانی ام که دزدکی شبها جای کتاب درسی می خواندم. عشق و نفرت را آنجا شناختم. کتابی پر فروش که اولین تصوراتم از دنیای دو نفره ها را ساخت.
سمت چپ کاناپه شومینه ای با آجرهای قهوه ای تیره و طاقچه ای از مرمر ، سرتا سرش عکسهای ریز و درشت دوستی و خانوادگی از همه جا و با همه، که پر از خاطره باشد مرورشان در چند دقیقه. دو صندلی چوبی متحرک کنده کاری شده در دو سو ، که با صدای موزون حرکتشان در سکوت و گرمای شومینه، در شبهای برفی و بارانی به خواب روم.
پیانوی سیاه کوتاه دیواری که با دفتر نت و نیمکت چرمی اش تکیه به دیوار کنار در ورودی داده و همه آنچه را این فضا کم دارد، به آن می بخشد ... و سمتِ راست در، ۱۵ پله چوبی مارپیچ که به اتاق خواب و آشپزخانه ختم می شود.
اینجا همان جاییست که من وقتی می خواهم از واقعیت بگریزم و به رویا پناه ببرم مرا در خود دفن میکند.
روزی از روزهای زندگی ام از گرمای این شومینه گرم خواهم شد، سمفونی شماره ۹ بتهون را با این پیانو خواهم نواخت، روی همین کاناپه به خواب خواهم رفت و با رگه های طلایی امید از همین پنجره شیشه ای بیدار خواهم شد و با همو که باید... صبحانه خواهم خورد. این روز خواهد رسید...
پ.ن: مرا که با توام از هیچ باکی نیست.
پ.ن:فکر نمی کردم چوب صداقت این همه درد داشته باشد.
پ.ن: بعضی روزها هست که بیشتر از یک روز پیر می شویم.