من با من به آشتی نمی نشینم...تا زمان پادر میانی آن دوست ،آن کمربند
نجات ،آن محرک و فاش کننده اسرار مگو. در خلوت ، حاصلضرب یک در یک
همان یک است... اما در شب نشینی ها با آن گستاخ مهجور که هم توان
مهرورزی بایدش هم توان دشمنی ،یک در یک می شود ... دو...
آن خلوص مستتر درمهر و ستیزش ، بی هراس از عریانی کلام و اندیشه
که مرا سر به نیست می خواهد و از همیشه نزدیکتر ...آن چشمان تیز و
به دور از دوراندیشی که می دراند همه مرزها را در ژرفنای گفتگو...
وای اگر دل را هم به سر گیجه بیاندازد...
"زنها را توان دوستی نیست ... آنان عشق کور میدانند و بس."
همه دره هایمان را قله می کنم روزی و تا درهم شکستن این آیینه مواج
آنقدر صبر تلخ و شیرین می نوشم که دیگر بیگانه ام نپندارد.
فروتنی نه بردگی ست...نه خود کامگی پنهان...
هضم همه من هاو پس دادن هم ماهاست...
تا ابد بمان...بی بهانه، بی دریغ...بی بهانه می مانم.