نمایش یکاراده ی دسته جمعی با استخوانی در گلو و بغضی فرو خفته، با امیدی که
شاید چرتکهاین بار، مهره هایش حساب شده و واقعیحرکت کنند،...تجربه غریبی بود
برای اعتمادیاز دست رفته... و چه خوب که همیشهامیدآخرین چیزیست که می میرد.
آن انگشتان کرختیکه انتخاب بین بدتر و بدترینرا فدای سکوت قهرانه اش نکرد،
تا چند صباح دیگر به کدام سمتنشانه می رود؟
برای ترجمه و قضاوت معنای این معادلات زمان را باید حراج کرد...
"هزاران باده ناخورده در رگ تاک است هنوز".
همه آنچه هنوز در من نفس می کشد و آن رمه اسبی که مشتاق نفحه صبحاست ،
به هر چیزی چنگ می زند برای رهایی ... اینکا انگار ... کنار به کنارآرامگرفته.
خرسند به تماشا و مات و خیره ...مصلحت را مرور و فدایمنفعتمی کند.
من در دل اندیشیده ام اینبار...
پ.ن: گفتم ای ماه تابان از چه تو در دام نیفتی
گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد.