Quantcast
Channel: "تألمات و تأملات شبه فلسفی موهن "
Viewing all 56 articles
Browse latest View live

"لذتِ رنج..."

$
0
0

منم آن پیشگوی خیال پرورکه باغرورآزرده ام...باز هم باخطرناک ترین بازیچه ها

بازی می کنم... این دهان کبود...نه از برای آن گوش ... سر کشانه دم می زند.


نقب های تو در تو باید زد به آن جهان خفته در آن گوشه... و در نیمه های شب ژرف تر از

روزروشن به نشخوار بیداری باید پناه بردو بیش ازحدباید بیدار بود و بیدار ماند.


قرارمان فصل انگور تیره گون...زیر تیغ آفتاب...جام کهربای رویا ...

سر می کشیم... به سلامتی زنجیره رنج و لذت که اسیر هم اند...

معشوقه هم... بی منت... هرکدام به دیگری فرمان می راند...

                                                                 گم شو ولی بازگرد.

وآن سان باد زوزه کنان می غرد و بد مستی اِمان را به جنون می کشاند....


این زمین را کجای این دنیا می شود چال کرد تا تطهیر و تعمید شود...بوی نای نامردی گرفته.


"دوست من..."

$
0
0

من با من به آشتی نمی نشینم...تا زمان پادر میانی آن دوست ،آن کمربند

نجات ،آن محرک و فاش کننده اسرار مگو. در خلوت ، حاصلضرب یک در یک

همان یک است... اما در شب نشینی ها با آن گستاخ مهجور که هم توان

مهرورزی بایدش هم توان دشمنی ،یک در یک می شود ... دو...


آن خلوص مستتر درمهر و ستیزش ، بی هراس از عریانی کلام و اندیشه

که مرا سر به نیست می خواهد و از همیشه نزدیکتر ...آن چشمان تیز و

به دور از دوراندیشی که می دراند همه مرزها را در ژرفنای گفتگو...

وای اگر دل را هم به سر گیجه بیاندازد...


"زنها را توان دوستی نیست ... آنان عشق کور میدانند و بس."


همه دره هایمان را قله می کنم روزی و تا درهم شکستن این آیینه مواج

آنقدر صبر تلخ و شیرین می نوشم که دیگر بیگانه ام نپندارد.


فروتنی نه بردگی ست...نه خود کامگی پنهان...

هضم همه من هاو پس دادن هم ماهاست...


تا ابد بمان...بی بهانه، بی دریغ...بی بهانه می مانم.


این یک مقاوله نامه دو جانبه است ونه چندجانبه... می دانی که مقاوله نامه چیست...

"شرم..."

$
0
0
عینک نزدیک بینی باید زد ، ژنده ترین جامه را باید کند ،

گره های کهنه روان واله و مسخر را باید گشود ،

بدیهی ترین بدیهیات را باید آزمود ،

ساده ترین حقایق را باید سنجید ...


شرم بر تو باد ای عشق هوشمندانه ،

شرم بر نگاه نافذی که فرع می بیند و اصل نمی بیند.


پ.ن:"نفس در سینه ساکت شو ... که امشب یار می آید،

که شیرین بر سر جان کندن فرهاد می آید...

طبیب لا مروت بر بستر بیمار می آید...

بر سر بالین او برخیز ای نادان طبیب...

دردمند عشق را دارو بجز دیدار نیست."

"جریان..."

$
0
0
نبض من دیر ، تپیدن از سر گرفت ،چشمانم دیر، گشاده شد به دنیا،من راه رفتن دیر آموختم و زبانم دیر، به لکنت وا شد...من خیلی چیزها را دیر فهمیدم...همان دیری که چقدر زود می شود.

گزندگی تلخندهای جماعت نائل به درجه خود تحمیقی ،دالان های روان تو در توی قلبم را دیگر به درد نمی آورد.

کافر شدم به جهنم و بهشت جعلی خود ساخته و مخاطب واقعی "فبای آلاء ربکما تکذبان..." مرید مراد از کف داده ام...کامم تلخ و نبضم کند و زبانم تند و نفَسم به شماره افتاده.

یک وحشیانه آرام سر می دهم و رم می کنم و همه را می رانم..با لذت فرو خفته ای از درون و با یک بغض تتمه گلو، روزهای خمار و مملو از طعم گس و داغ تابستان را با سکوت  در فاصله ها پر می کنم.

آغوش کفر هم نیت مردانه می خواهد و گارد پنبه ای و کاغدی من محکوم به باخت است.

گوشه گوشه این شهر خاطره بالا می آورم و تعمدانه همه دنیایم شده یک تخت و یک لپ تاپ.

به همه آنها که برایم مصداق "من نیازم تو رو هر روز دیدنه..."  هستند ، دست مریزاد می گویم...

او که آغوش مرگ بوسید..آن یکی که در حال بوسیدن آغوش معشوقش..دیگری هم که توان درک این روزهایم را نداشت نمی دانم کجا رفت و بهتر که رفت...خدا هم که خوابیده... و دقیقا به همین اندازه تنهایم.

در جواب همه آنها که دوره ام کردند به اینکه" زندگی جریان دارد" ،...من سهمم را ازین جریان گرفته ام...ارزانی خودتان. چیزی ورای آن می خواهم... دارید؟

ازین همه کلمه فقط ماتم می ریزد...نخوان ... نخوان مگر نمی بینی آن بالا نوشته اینجا خلوتگاهیست برای من.


پ.ن در جواب ع: داستان نو را خواندی. این داغ هر روز تازه تر می شود...

" بازگشت ..."

$
0
0
برای رستگاری کلام و اندیشه هم که شده ،در خلأ نفس بُر خطی از درد،

در خیسی حدقه این دو چشم که نقشی ندارند جز باران شور شهری محکوم

به حمله سرنوشت... بر ترک ایمان می نشینم و مسخ خوی خصمانه ی تقدیر می شوم.


چاره ای جز تسلیم نیست...کُمای این ثانیه ها به چیزی جز سکوت ختم نمی شود.

و بایک نگاه دوخته به ابدیت ویک قلم بی جوهر و یک روان با پوسته ای لایه لایه

که با وسواسی عجیب کنار هم خمیده اند....کار زیادی نمی توان کرد.


"هر قدیسی گذشته ای دارد و هر تبهکاری آینده ای"...رسم این روزگار اگرچنین است،

عار دارم از ادامه راه... و حتی از انجماد و رکودی بیمارگونه.


همیشه خودم درمانگر بیماری هایم بوده ام....

و حالا هم یک دست نیاز دارم که شلاق شود بر صورتم...

..آب سردی که  همه ام را غسل تعمید دهد...

و تشنج را از گره عصب های لخت و مچاله این سر لعنتی ام بستاند تا

کمی از دردش کاسته شود.

تا زنجیر بگسلانم و قلبم را بچلانم ودوباره کوک زندگی کنم.


این خشم خفته را اگر نسوزانم ، همه ام را می سوزاند.ظاهرا تا هستم

باید باشم...ولی این گونه بودن یک زجر کشی حرفه ای تلقی می شود.

بیشتر ازاین در این رخوت دوام نمی آورم....

تلفیق هوش وحماقت و احساس در شرایط سخت پیچیده تر هم می شود و

اگر جواب دهد  میشود غریق نجات یک زندگی دیگر...

طلب عفو از همه آنان که رنجاندمشان...


"چله نشینی..."

$
0
0
با یک آرنج هفتِ آویزان، زیر چانه در ساعت 25:61 دقیقه ، بی چتر یخ میزنم

پشت آن چراغ قرمز چهار راه بلوغ که در انتظار سبزی عبور، نفس حبس کرده

و گنگ شده از تماشای این همه ایست و این همه عبور به جا و بی جا.

و همانجا بود که تا کمر خم شدم زیر بار حقیقتی محقِ ستایش، که هر کس را نه جرات

گفتن است و نه لایق فهمیدن.


انگار ازین  به بعد قراراست به جای تاملات فلسفی، تخیلات مخملی در هذیان این خلوت

ببافم.یک خلوت به خلوتی حیاط  پشتی که سقف کوتاهش شهامت فکر و فریاد و گریه

بلند نمی دهدو زمان شمردن ستاره ها باید از چشمان فضول و دزد پشت پنجره ها

بهراسم.... و همه آنچه را نمیشود حتی در این خلوت گفت در چاه گلو حفر کنم و

در گودی عمیق این چاه تب کنم...تبی که سرما دارد...انجماد دارد و لرز دارد...


این تکه از من که مال من نیست ونمی دانم مال کیست...این تکه که نام ونشان

صاحبش را ندارم و به من زندگی بخشیده و حتی گاهی بلای جانم هم شده...

هر از گاهی بیدارم می کند از یک کابوس قدیمی...


خوابهایم هنوز هشدار مرگ و حادثه می دهند...حمام خون و یک قطار بی سرنشین

و مادری که مرا مرور می کند تا چند لاخ مو بیشتر سفید کنداز نبود عزیزش و دخترش

که گله می کند از همه مان اما مخاطبش منم... "برایم قرآن نمی خوانید چرا؟؟"

نم بارانی که در چله نشینی اش هر روز...هنوز سیاهی چشمانم را پر می کند ،

با هیچ بارانی در گرمای 41 درجه ی این روز ها عوض نمی کنم...


پ.ن:"دیر اومدی ای رفته

طعمت از دهن افتاد

دل دلزده شد از تو

آهنگ تو رفت از یاد

کو خنده که می کردی

وقتی که دلم می سوخت..."

پ.ن:بدانید ... قدر عزیزانتان را بدانید ... تا هستندو هستید قدرشان را بدانید...

"شهر آرام..."

$
0
0
یاد باد خدایی که دیگر واهمه و دغدغه ی از دست دادنش را ندارم.فقط این بار سکوتش

طولانی تر شده...به حرف می آید همین روزها میدانم...

بند بند انگشتانم از جنگ برگشته اند ، جهانی ترین جنگ دنیا، هر کدام ماموریتی را از

سرگذرانده...چقدر خسته اند؛ چقدر بی رمق می لغزندبر این کلیدها...دوام بیاورید این

جنگ را....وظایفتان را خوب بشناسید...از راست به چپ...

قول های مردانه...تعهد به ماندن...تحقیر...اشاره به روزهای نیامده...حواله به ناکجا آباد.


هنوز هم فقط ترشی آب آلبالو می تواند PH این خون را تنظیم کند...قرمز روان و بی لک،

مرز رگ را از شاهرگ بشکافد وسرخ و سیاه را از هم تمیز دهد...مرا دوباره پس دهد

به زندگی ...رنگ بیاندازد به گونه هایم و دستانم جان بگیرد باز ...نفسم بالا بیاید و

چشمانم ببیند همه نادیدنی ها را.


آنان که برایم در اعماق واقعیات هرزه گرد این زندگانی مالیده به ردی از هاشور

می مانند در یک مرور تفریح جویانه انگار گم شدند در صدمی از ثانیه، در وسعت

سلول های خاکستری این مغز و همه چرندیاتش.

هنوز از آنروز که تکه ای از روزگار جوانی ام را زیر خروارها خاک خواباندم تا آرام

بگیرد همه نا آرامی هایش، چیزی نگذشته...هنوز آثارشوم این شوک محو نشده.


دوست دارم فرشته سمت راستم را بخوابانم و از سر یک کنجکاوی قدیمی پناه ببرم

به یک صلیب ایستاده ...می گویند مهربان است با غریبگان کنجکاو.


این شهر سوخته آرام گرفته ،ستون هایش عاج ندارند اما پی هایش ریشه دوانده

نم باران کم داشت که آن هم از غیب رسید.اما آسمانش هنوز ابریست...

                                                                                     به امید آفتاب ....


پ.ن: یاد باد آنکه ز ما وقت سحر یاد نکرد.

پ.ن:"هرآنکس که بدین سرای درآید، نانش دهید و از ایمانش مپرسید، چراکه

آنکس که به درگاه خدای عزوجل بیارزد...البته که در سرای من به نانی ارزد."

...

$
0
0
من دیگر برای کسی اینگونه تکرار نمی شوم... در روزهایی که الکلش پریده و هیچ هیجانی

قادر نیست قهقهه جراحی کند در حنجره ام.

کاش دوره رنگین کمان سر می رسید و این مکالمات یکنواخت عقیم ،به خلق یک سمفونی

منجر می شد.

این همه نوازش دردناک به چه کار می آید وقتی دوست داشتنی ها از دور دوست داشتنی اند.

این بوی کباب نیست، خر داغ می کنند در این کوچه پس کوچه ها.

حرف روی حرف افتاده که این گونه بی خواب شده ام .لذت بی دغدغه بودن عجیب دلچسب است.


"همین زمین..."

$
0
0
چرا قیامت نمی شود مثل بچه گی ها که قهر را تا روز قیامت کش می دادیم و

چه زود قیامت می شد و قهر تمام می شد و دوباره بازی جان می گرفت.

حَدت را..Lim..که ندانی ...مطلقا [قَدر] ت را نمی دانند، مثل یک مسئله ریاضی

با تو برخورد می شود... فقط آنقدر وآنطور رویت تمرکز و فکر می شود که انگار فقط

باید حل شوی.


این درد کبود که روی آرنج چپم نقش بسته...از همان سِرم و سوزنش،

(همان قطره قطره آب بی مزه که رگم می مکید تا جبرانِ کمبود کند)

را مدیون جذابیت جاذبه زمین بود که از بالای آن مثلا "دار"... مسیر طولانی

سیم سوزن را رد کند و در یک خلأ خیس و دلچسب رگ تشنه ام را سیراب... 

آری مدیون جذابیت همین زمین...همین زمین که...


چه تابستان داغی بود امسال، سینه های سوخته این مادران داغدار از

آوار مرداد ... با هیچ بارانی و هیچ برفی، هیچ سوز و سرمایی خنک نمی شود،

خاموش نمی شود...

این خاکِ خونی و عفونی که تشنه بلعیدن این همه زندگی بوده این همه وقت

چرا یکجا هوس کرده این همه انتقام را...

همه شان که اول و آخر سهم همین خاک بودند...ولی چرا زنده زنده...بی خبر

به اجبار...با بهت...

این همه غم ضجه و زاری دارد ،اما دست مریزاد به آنان که

به جای زاری به یاری شتافتند.


پ.ن: "دوباره می سازمت وطن

اگر چه با خشت جان خویش

ستون به سقف تو می زنم

اگر چه با استخوان خویش"


پ.ن:" تا نیمه چرا ای دوست

لاجرعه مرا سرکش

من فلسفه ای دارم

یا خالی و یا لبریز"

"ذات..."

$
0
0

مگر می شود خیسی را از آب بگیری ،گرمی را از آتش و سردی را از خاک...

ذات هر چیز مطلق همان چیز است و همان کس.

این دنیا چه خوب به کام همان هاست که در خواب خرگوشی غلت می زنند و

نه نقاب دارند و نه یک رنگنند.چه خوب که خودشان هم نمی دانند مات کدام بازی اند.

همین دنیا که می شود 80 روزه دورش زد فقط نمی دانی باید خاطره هایش را

خرج کنی یا بفروشی.ورق بزنی یا پاره کنی.

خستگی گاهی از کوه کندن است گاهی از دل کندن و گاهی هم از جان کندن.

نمی صرفد همه ات را یکجا رو کنی...ذره ذره باید حل شوی...

تا یا تمام شوی یا نو شوی.

اینجا ماندن درد دارد، اینجا شنیدن ،گناه و دروغ و ریا دیدن درد دارد ،

اینجا خندیدن هم گاهی دردی مشترک دارد و پنهان.

واژه ها را معذب نمی کنم...

بازی را می شود بازی داد اما حریف را نه...حریف اگر لایق باشد بیشترمشتاق

خود بازی می شوی تا بُرد بازی. وای اگر خواستنی هم باشد....

پ.ن:" گر در طلب منزل جانی،جانی

گر در طلب لقمه نانی،نانی

این نکته رمز اگر بدانی ،دانی

هر چیز که در جستن آنی،آنی."


......

$
0
0

آنروزها برفسیاه می بارید و منآلودهبه خواب زمستانی و به دنبال دهلیزی بودم

تا در مجرای تودرتوی آینده ای نامعلوم گم و ناپدیدشوم... وآنچنان شورمندانه و به

خیالی هوشمندانه دور باطل عقربه ها را می سائیدم تا به رسالتیمورد اقبال

دست یازم...چه شیرین و چه عجب توهماتی...

اینکه این سکوتِ طولانی و اختیاری ، نشان از انتها و خفقانِ شکیمحتوم و محرزداشت یا

یقینی مسلم و آرام یافته به خودم مربوط است و اینکه...همه آنچه ننوشتم به اعماق

فرو بردم...اما روزی خواهم نوشت.

همیشه فکر می کردم من فقط مسئول آزمون وخطاهایسرنوشت خودم هستم

ولی انگار من مسئول خیلی چیزهای دیگرو خیلی سرنوشت های دیگرهم هستم.

زیباییکلام و نگاه و اندیشه در ویترین رفتارخلاصه می شود جان می گیرد و

پروار می شودو نمایش داده می شود و قضاوت می شود... همیشه آنچه

نمی دانیم و نمی شناسیمجذابتر است.

عشق ناب و خالصآب و دانه می خواهد برای نخشکیدن وگرنه تاریخ انقضادارد.

میان این سیاسیون و اقتصادیون سیر و گرسنهکه دم از ضعف شکم و زیر شکم

می زنند، عشق ناب حماقت محض و مرضی بیمارگونه تلقی می شود و سوءتفاهمی

می شود میان دو احمق و یا اختلاطیاز خاطرات کمیک و تراژدیک...

وقتی آدم به خودش حق می دهد، فرصت و جرات و جسارت می دهد خود کم و

ناقصش را با یکی در میان بگذارد ، تا برای همان آینده و روزها و شب های

نامعلوم نیامده و فرار از فرسایش لحظه های تنهایی و تن دادن به غرایزی که

میراث مشترک بشریمحسوب می شود و ابقاء نسلکند برای آینده ای

نا معلوم تر و امید می بندد به خوشبختی و خوشحالی و خوش شانسی و هر خوشی کاذب دیگری...

و آدمی را همین امید زنده نگه می دارد.....


پ.ن:"فقط دشمن ها هستند که همیشه حرف هم را

بی هیچ کم و کاستی می فهمند....

اغلب هم لبخندی چاشنی گفت و گویشان است....!!

دوستی همیشه با سوء تفاهم همراه است،

  عشق خیلی بیشتر...."


پ.ن:"زلف بر باد مده تا نَدَهی بر بادم ... ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

شهره‌ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه... شور شیرین منما تا نکنی فرهادم"


مصائب قلبم...

$
0
0

اینیاختههای ریز معلق حلزونی آنچنان از برایمصلحتدر تفکراتم بُر خورده اند و

سُر خورده اند و به نقش و نقشه زندگانیام میخکوب شده اند که نمی دانم می توانم

آن خلآ فریبندهرا جاودانه سازم یا نه.

مدتهاست که مصائب قلبمدر حریم محفوظی خرسندانه می رمند و هر لحظهبیم آن دارم

که فریاد زند:"مرا کی صبر فردای تو باشد."




"منِ تازه..."

$
0
0
پلک می زنم به جنونو زمین می کنم به دندانو هنوز مقروضم به این دنیای

بی سرو ته که به ذائقه امخوش آمده.من از تبار معشوقگان در بندمکه

رهایی بایدم از برای حراج خوشبختیدر دیار بی بختی.

پیوسته یاوهمی بافم در ادای زندگانی روزهایی که بَمخنده و زیرگریه در پی دارد.

در یک مرور چهارچشمی به این، منِ تازهاین شبها یک دل نرمی گیجنصیب اش

می شود آنکه در پی ترسیم افق و عمودلحظه های خالی ازبُعدم،هوای حوالی ام را کرده.

من این... آن نیستم...مثل همان که می گوید:

"آن نه عشق است که از دل به زبان می آید."


در آن غرب تر ها همان سر دیگر دنیا که ترجمان روز و شبش وارونه است انگار...

کسی به تماشای جانمنشسته و سودای "این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیده ام."

سر می دهد.


پ.ن:همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد...

پ.ن: دوستان آزموده را با قفل های آهنین به قلب و جان خویش ببندید.

پ.ن:اینکه اینجا کمتر هستم یعنی یک جای دیگر بیشتر هستم...شاید،لابد،حتما...

"روزها ورق می خورند..."

$
0
0

این روزها در آرزوی فحوایی مبهمو نا پایا ورق می خورد...چیزی شبیه به

بُعد پنجم...چشم سوم...هنر هشتم...چیزی با موجودیتی کاملاانتزاعی، شبیه

یک رنج نامیرا، یک خلا آشفتهکه آسودگی درآن موج می زند.

دانش و دینشی که تا ابدالآبادهوشمندانه به دنبال سرنوشت محتوم خویش

سکانس آخر را هی تغییر می دهد تا جذابتر به نظر برسد.

یک چینشپر تعارض که درگیر شکل و ساختاراست و نه...محتوا و ماهیت.

وقتی خشم وساطت می کند تا قلب آرام گیرد وواقعیتبه حقیقتتبدیل شود.

تجربه ای که بی زمانیبر آن حاکم است و ناگاه شلاقی بوسهمیزند بر

خودباختگی ساختگی ات تا یقین کنی کهبیداری.

این روزهای ورق خورده را دوست تر می دارم....


پ.ن:در این سکوت تو بودی که بی صدا باختی.


"هیچ کردن..."

$
0
0
دراین جمع آتش به جان گرفتگانکمی هم باید آسمانمزه مزه کرد ولی انگار

اینجا همه زمینمی خورند. باورم نیست که آفاقرا کران تا کران می شود،

نیک اندیشانه و آسوده خیال پیمود و به توهم، به مقصود اعلیهم رسید.

چرا همیشه مسئولیت سکوتاز دروغ کمتر است.این هم از قوانین خاموشاست که

که ذات محرمانهبودنش را تا همیشه زندگی یدک می کشد.

اینکا ... کار هیچ نکردن از هیچ کردن بهتر است.

شب از شب پر شده و سینه از نفس سنگین. این آخرین دانهکبریت برای

پک آخر سوخت یا نفس آخر؟....دیگر کام نمی دهد این فاحشه ی هرزه گردکه

با هر پک آب می شود، کم و ناقص می شود، خاکستر خام می شود...

این رقص دودنبود، رقص آن هاضمه فراخبود که اینگونه تاوانپس میداد.


پ.ن:هر درونی که خیال اندیش شد

     چون دلیل اری خیالش بیش شد.



"معنا..."

$
0
0
یکی انگار می خواهد از طبقه بیست و پنجم سقوط کند و با لبخند مرگ نقش ببندد،

کف خیابان پشتی کهرختشورخانه شدهدلماین شبها.این چشمان پرحرف و این 

لبان ساکت چرا تمیز نمی خندد، خش دارد نفس هام.

چای تلخ را با مخ هنگ و دل تنگ، می نوشم. زمین دوباره به شکل احمقانه ای گرد

 است و ماه خیره شده به من. روزها در اضطراب ترسی تاریک،دیر شبمی شوند.

معنای همه چیزم را گم کرده ام.همه چیز...

بوی خونخر.داد می آید دوباره، کهآزموده را آزمودن خطاست.

از آن شب که خواب خدا را دیدم، روحم آرام گرفته، ولی بسان یک افسوس بزرگ 

به جامانده از قطار،ثقل خودم را گم کرده ام....ذهنی که قفل شده...

گوشی که بی اعتنا... و روحی که سرکش...یک بی رمقی مستتر در رفتار و گفتار...

که شاید همه محصول فرازو نشیب جدول هورمون هاست که تاریخ انقضا هم دارد...

نه ... همه اینها برای توجیه بغضم کافی نیست ... به هر حال یکی ازین شبها ،

 موقع خواب می ترکد...

عزیزانم راهی آن دورترها شدند...برای سالها ... به تعبیری برای تغییر سرنوشت...

برای آزادی نگاه و اندیشه... و در اندوه روزهای نیامده در حسرت نبودنشان در خانه

فقط سکوت می کنم و نگاه... و اشک های مادر را پاک.



پ.ن:عسل بانو، عسل گیسو، عسل چشم...منو یاد خودم بنداز دوباره...خدایت بیامرزاد.

پ.ن:"من خود آن سیزدهم ، کز همه عالم به درم."



"کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد..."

$
0
0
این حس را باید با خط بریل بنویسم تا لمس شود در روزهایی که شاید دچار سوء محاسبه شده ام . در اینکه چرا هنوز هم میشود آرزوی بر باد رفته کسی بود؟چرا هنوز هم می توان در قفس طلایی عشق به اوج رسید و دوباره سقوط کرد؟دردی به دردای  قلنج مهره دوم  گردن وقتی در خواب غلت می زنی  و از خواب می پراندت ... خوره روحم شده و عین جای بخیه که ماندگار و یادگار می ماند ... نمی گذارد دلم و چشمم با هم بخندد.

انگار زبانم درد می گیرد ... تاول می زند ... اگر بخواهم رک و مستقیم بگو یم چه مرگم شده... چرا فقط زبان کنایه ام کار می کند ... انگار با خودم هم رودر باستی دارم...شاید چون همین اندازه اش هم سبکم می کند و بیش ازین نمی خواهم سبک شوم ... دلم برایت تنگ شده سمن ... چیزی نمانده که یکساله شود نبودنت...کاش بودی و این روزهایم را می شنیدی ...مثل همیشه...

به قول خود شیفته اینجا برای ما ماتمکده ای بیش نیست... فقط مکانی برای چسناله های شخصی...

مسئله اینجاست که نه دردی هست و نه درمانی برای دردی که نیست...توهماتی مسموم و آلوده که دنبال توجه می گردد و می خواهد تا به ابتذال گفتن نکشیده ... سر به مهر ...دفن ملاحظات شود.

آی تو که دزدکی سر کلاس زوم رفتارم می شوی...آی تو که مدتهاست اینجا خاموش می خوانی ام... آی تو که خبر قبولیت را می دهی به امیدی که نمی دانم چیست...آی تو که منتظر یک پیامی ازاو که مدتهاست بی خبرت گذاشته...و آی همه شما ها ....

                                    ...من دارم در تب آه کدامتان می سوزم...رهایم کنید ولله خاکستر شدم....

 

پ.ن: چه در دل من...چه در سر تو...

من از تو رسیدم به باور تو...به خاطر تو ...به گریه نشستم بگو چه کنم.

با تو شوری در جان...بی تو جانی ویران...از این زخم پنهان.

نه بی تو سکوت...نه بی تو سخن...به یادتو بودم ... به یاد تو من.

(محمد اصفهانی)

 

"حواست هست؟؟؟ "

$
0
0
از بین این همه کتاب که برای نخواندنچاپ شده اند ، میان صفحات اول یکی از آنها نوشته شده بود، اگر مختار باشی در"ساختن و کاشتن"کدام را بر می گزینی؟ می ساز ی تا محصور شوی یا می کاری تا پروارشوی و بار دهی و جاودانه بمانی ؟

دوباره اردیبهشت شد... فصل پوست اندازیروح من...دوباره حجامت لازم دارد، یک کبودی گردوسط پیشانی اش تا همه صفرا و سودا و بلغم و باقی اخلاط مضمحل را بستاند از پیچ ها ی پیچ در پیچ آن سلولهای خاکستری تا شاید کم شود از بحران خود درگیری اش...به قول یکی"تو بیشتر خود گیریداری تا خود درگیری."

من نمی دانم چرا هیچ جوابی برای بعضی حرفها و سوالها نمی توان حتی متصور شد. نه اینکه جواب را ندانی ، حتی خود سوال را هم نمی فهمی. مثل اینکه بگویند تا حالا چند بار در بازی راگبی توپ را گل کرده ای؟ یا اسم آخرین سمفونی که رهبری کردی یادت هست؟ یا در اولین سفرت به ماه چه احساسی داشتی؟

سوالاتی به همین اندازه دور از ذهن، چون اول باید با سوال رابطه ای داشت تا بعد برای جوابش دچار تردید شد.

کاش می شد آن شب از آن بالا ، ازآن مثلا بام تهران، روی آن نیمکت دو نفره سرد فلزی ... زیر آن سقف پر ستاره ... که نقاش نقشه زندگانی ام شده بودم... کاش می شد همانجا ... همه خستگی هایم را جا می گذاشتم.


پ.ن:تو می خندی و حواست نیست...تنم میلرزه و میری...حواست نیست،

حواسم هست و می میرم ... حواست نیست...کنارت اوج میگرم...حواست نیست.

رستاک

"پله آخر..."

$
0
0
از سر اختیار به کاکتوس های بی عار پنچره آشپزخانه آب می دهم ، هر با که می بینمشان پروارتر شده اند.انگار نه انگار از دستان یک موجود ۵۵ کیلویی که ۴۵ کیلویش زبان است و دل و جیگر... سیراب می شوند ، که هر بار تیغ های زبانه هایشان را به طرفم درازتر می کنند.

با خنجری ظریف جراحاتروح ناکارشده ام را هی می تراشم و هی بند می زنم...و به شیوه همان رندان بلاکش درد مهره های کمرم را هی جابه جا می کنم تا گرفتگی عضلات متصل اش به توازنبرسد.

در محدوده امپراطوری خودم در اتاقی عریض و طویل ، مثل زندانیان آشویتس که به زبان مورس خبرهارا می پراکندند، در حد یک مقام تشریقاتی فقط حضور موجه دارم  و شاید روزی ۵ جمله هم برای گفتن نداشته باشم... و روزی دیگر در نقش یک استاد، هی حشویات بی بدیل برای جماعت اهلش نقادی می کنم.

دلم جزر و مدی شده و در همه رابطه هایش دچار خودتنظیمی آگاهانه...کسی را هم اعتراضی نیست و هر مذاکره ای هم غیر لازم...چرا همیشه همه ، همه چیز را به من می سپرند...چرا تصمیم آخر، همیشه با من است. پله آخررا همیشه من می سازم یا خراب می کنم. علی مصفا هم روی همان "پله آخر ِ"راه پله قناصش جان داد. آری جان داد.

زندگی در جهان عدم یا مرگ در عین زندگی...

پاسخ بسیاری سوالهام را از کتاب "سرگذشت ارواح در برزخ"ستاندم. مخلص کلام اینکه زنجیره رنج و لذت ،هستی و نیستی، خیر وشر و هر مفهوم ساده و پیچیده متناقض دیگری که به انسان مربوط می شود، کاملا نسبی و بسته به اوضاع و احوال قابل درک  و معنا پذیر است  و یا حتی غیر قابل درک و بی معنا... و پر از استثنائات قابل تفکیک و همین یعنی اطلاق را در هر زمینه ای  از هر مفهومی باید زدود...حتی از عدالت خدا.

ساقی‌ این محفل بی مدعی و در عین حال پر ادعا هر شامگاه چشمکی به نیشخند روانه راهم می کند که:ای لولی بربط زن تو مست تری یا من؟

 

پ.ن:با دندانی که دچار jetlag شده چه باید کرد...

پ.ن: آی...بوی این عطر گران قیمت فقط حال مرا خرابتر می کند .

  

"بازم رهان..."

$
0
0
"بازم رهان...بازم رهان...بهر تو غمخوار آمدم

چندین هزاران سال رفت ...تا من به گفتار آمدم."

شب های دم کرده خرداد و پرسه زنی در خیابان های رنگارنگ که آبستن فریادهای "ما همه زنده به آنیم که آرام نگیریم" ... اینجا پر از خاطرات دستمالی شده ایست که خاک خورده همان خاک بازی اند.

خنده ات را می خرم در این گنداب آگاهی ... وقتی به کشفی تازه می رسی...این مار قاضی یا نیش می زند یا نمی زند...ولی انصاف نیمه کاره به چه کار... وقتی گندم نماها جو می فروشند.

بوی الکل این لاک بنفش مشامم را تیزتر می کند وقتی هنوز نمی دانم بیشتر عاشقم یا بیشتر معشوق و این عجیب تر آنکه نمی دانم بیشتر بازی گردانم یا بازیچه ... ولی بیشتر ... انگار نمی خواهم بدانم... نمی خواهم.

 

پ.ن:"غم قفس به کنار ...آنچه عقاب را پیر کرد...پرواز زاغهای بی سر و پا بود برادر..."

 

Viewing all 56 articles
Browse latest View live