Quantcast
Channel: "تألمات و تأملات شبه فلسفی موهن "
Viewing all 56 articles
Browse latest View live

"چرتکه..."

$
0
0
نمایش یکاراده ی دسته جمعی با استخوانی در گلو و بغضی فرو خفته، با امیدی که

شاید چرتکهاین بار، مهره هایش حساب شده و واقعیحرکت کنند،...تجربه غریبی بود

برای اعتمادیاز دست رفته... و چه خوب که همیشهامیدآخرین چیزیست که می میرد.

آن انگشتان کرختیکه انتخاب بین بدتر و بدترینرا فدای سکوت قهرانه اش نکرد،

تا چند صباح دیگر به کدام سمتنشانه می رود؟

برای ترجمه و قضاوت معنای این معادلات زمان را باید حراج کرد...

"هزاران باده ناخورده در رگ تاک است هنوز".

 

همه آنچه هنوز در من نفس می کشد و آن رمه اسبی که مشتاق نفحه صبحاست ،

به هر چیزی چنگ می زند برای رهایی ... اینکا انگار ... کنار به کنارآرامگرفته.

خرسند به تماشا و مات و خیره ...مصلحت را مرور و فدایمنفعتمی کند.

من در دل اندیشیده ام اینبار...

 

پ.ن: گفتم ای ماه تابان از چه تو در دام نیفتی

گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد.

 


"زمان..."

$
0
0
در خانه ای که حتی به دیوارهایش هم نمی شودتکیهکرد وقتی هی بگویند...رنگی نشوی...تعلیم و تعلمات موجودی دست آموز در این خانه که رگه هاینبوغقرار است به زور چپاندن داده هاو براندن زبان اعتراض،به فوران و به اوج رسد، نهایتا یکهیچ بزرگمی پروراند.چه قابل ترحم است این موجود دست آموز.

 روزهای برزخی سپری می شوند و هنوز پرده آخرجهان هستی بهقیامتپدیدار نگشته.در این تاریکی و توهم چشم چران ... در هیاهوی ور پریدگی آن رویا،کدامین خدا قرار است پاسخگو باشد.

دریغا که شیخ شرزین باز حل کردن مسئله به روش کبکیرا برگزید.

"آری آنها هم اگر با این درد درمانند...روزی دَر مانند."و ما هم حتما روزی دَر مانیم.

در شب و روزی که قدم به قدم اش در سرازیری های این شهربا حرف پر شد و خاطره... چه خوب که سکوت من مایه ی سقوطم نشد. باز نیاز به اعجاز زمان دارم.

 

پ.ن:شیامالان درباره ی فیلم آخرش "حس ششم" می گوید: حس ششم درباره چگونه ارتباط بر قرار کردن و در نتیجه بر طرف کردن ترسهای درون ماست. بازگو نکردن رازها به افرادی که دوستشان داریم می تواند زندگی ما را به ورطه نابودی بکشاند.

"غریبانه..."

$
0
0
زمان توالی می شود به متوالی و منشعلهشمعی ام در باد ...که بهگمنامیجان می دهم. نیمه شبها همان باد از همین پنجره موهایم را می آشوبد...نبض آسمانانگار در دستانم جان می دهد،می ایستد و ماه را میخکوب تماشایممی کند.

در این بازیچرخ و فلک، کودکانه های دیروز و سرگیجه های امروز،  چرا تمامی ندارد. چرا این شبیه هیچ کسنبودن زخم پهلوی چپمرا دیگر تسلی نمی بخشد.حرم و حریم این روزهای معصوم در تقویم جیبی امرا مدیونم به همان "چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم باشد" .

آن حس با آنشهدی که بر جانم ریختو تلخی ای که برکاممبخشید ... و هنوز ساز روزها وشبهایم با آن کوکمی شود ، انگار غریبانه ترین حس دنیاست. محجور ومحصوردر گوشه ای آرام رمیده...اما...اما هر لحظه غربتش را به شکلی می نمایاندبرای لحظه هایم که دوست دارم تا همیشه زندگی همانقدر برایم غریب بماند.

 

پ.ن:"اگر جز تو سری دارم ... سزاوار سرِ دارم."

پ.ن:مسیحای جوانمرد من ای  ترسای پیر پیرهن چرکین...

دمت گرم وسرت خوش باد...سلامم را تو پاسخ گوی...بیا بگشای در دلتنگم.

پ.ن:     Real eyes, Realize, Real lies

"رهایی..."

$
0
0
چه خوب که رها شدی و رها شدم.... همان روز که قصدکردم و به چله نشستمتا آن همه روزهای عقیم را در چرخه معیوب خودآزاریسر کنم...خوب می دانستم که این موجود ناقص الخلقهروزی در گوشه ای از وجودم مظلومانهخواهد آرمید ... انگار تعمدانه از برای مصلحت به این رهاییرسیدیم.

فقط یکدرد اضافهبود از سر کنجکاوی...تلاشی مذبوحانه و متقابل برای اثبات آنکه ...من این نه خود آنم که می بینی...حیف که این مدعیاندر عشقهم به سوء تفاهممی رسند و هر روز به نوعی با ترکه ای خود ساخته ... از جنس غرور و دودلی ... هم رافلکمی کنند و تن بهزنجیره رنج و لذتمی سپارند ... آنچنان که از پای درآیند و مخاطب هم اند بر اینکه گمشو ولی بازگرد.

این کلمات مردهجان ستاندند تا توانستند جان بگیرندمیان این سفیدی...و من اینک زنده ام و سرپا.

....از برای تقدس و احترام  لحظه هایی که شوق زنده بودن و توهمزندگی کردن داشت و چه سبک و بی بهانه، بر گِل فراموشینشست...به امید خو شحالی و خوشبختی.....

 

پ.ن:"جهان جای عجیبیست ، هر کس شلیک می کند خودش کشته می شود."

پ.ن: حکایت من و مجنون به یکدگر ماند ... نیافتیم و بمردیم در طلبکاری.

"دلا خو کن..."

$
0
0
آنگاه که عمیق ترین لایه های احساست رااحضارمی کنی... آنجا که هیچ ندا و نوایینیست... آنجا که پنداری زبانش مُرد و گه گاهی نَفَس می خورد... و خوب می دانی ... کین ابر هرگز نمی باردو این آتش ندارد دود... همانجا که فریادی و خشمی خفتهمی راند تو راآهسته و آرام... به دنبالهمانیتو و می گویی :

"کسی راز مرا داند کزین سویم بدان سویم بگرداند."

آنجا که پیمان و پیمانه می شکند و لعنتبیش بر هر دو باد... آنجا کهانصافهم تن به هرزگی می نهد و هر نیمه تمامی را غرض ورزانهتمام می کند... آنجا که برای روزگار نیامده ات عبرتی می شوی مغموم...

...و همانجا که غبار زمانهمه اش را مصلوب دستان بادمی کند...

...اینجا آن همانجاییست در آن اعماق...

که تو تنهای تنهایی... دلا خو کن...

 

پ.ن: تا قیامت گر کسی می می کند    گر ننوشد باده مستی کی کند.

پ.ن: خوش‌حالم که برای نفس کشیدن، هوا را کثیف نکرده‌ام!  احمد شاملو

پ.ن: دورِ دور مرو که مهجور گردی و نزدیکِ نزدیک میا که رنجور گردی!

پ.ن: آدم ها یا می فهمند تو چه هستی یا نمی فهمند ... در هر صورت تو همانی هستی که هستی وآگاهی دنیا بر چگونگی تو ، اثری بر چیستی ات نخواهد گذاشت !!

 

"پیچ جاده..."

$
0
0
در نرمای مِه پیچ جاده، آنجا که هر گاه بخواهی می شود تن به باد دهی و دل بپراکنی. چشم بدوزی به رد باران بر انگشتان دست و با زبان مزه مزه کنی... به شراب هفت ساله می ماند، همان چند قطره تلخ.

در رگ نخواستن های مفرط اعم از هر چیز و هر کس، این نگاه یخ زده را دیگر کسی نمی شناسد، حتی میان آن همه عکس رنگارنگ... گم شدن در آغشته شدن های اشتباهی درد نیست، نوعی درمان است.اما انتشارش هم دیگر مایه تسکین نیست.

مگر آدم چقدر قرار است عمر کند که هر روزش تکرار دیروز باشد با دلخوشی های کاذبتر، همراه غم دیروز و فردا.

گاهی دیگر میان انبوه دستان دستی نیست و این نبودن هم دیگر مهم نیست و ارزشی هم ندارد دیگر وقتی همه چیز غریب است و غریبه. به امید امیدواری فردا.

پ.ن:زگویایی به خاموشی رسیدیم.

پ.ن:روزی که فکر کردی یکی رو از ته دل دوست داری ولش نکن... ممکنه دوباره تکرار نشه... آدم وقتی تو سن‌ و سال توئه فکر می‌کنه همیشه براش پیش می‌یاد... باید ده پونزده‌ سال بگذره که بفهمی همون یه بار بوده... که حالِت با چیز دیگه‌ای خوب نمی‌شه... عشــــق یعنی حالِت خــــوب باشه.( دیالوگ فیلم پل چوبی)

"جنایت آخر..."

$
0
0
این چرک نویسهای بی حیا، به خیالم فقط  مختص خلوتخودم اند، ولی انگار به دروازه ای گشاد بدون تابلوی ورود ممنوع می مانند، همه شان از برای تخلیه پچ پچه های سمجیهستند در آن رگه های خاکستری که وقتی پیله می کنند و نظریه های آشوب را هی تکرار، دست آخر نه کوله باری می ماند نه رنجی و نه ترسی حتی...آزاد از هر سه دنیا...و این خوب است.خوب.

دلم سوخت به حال آن مجسمه طلای بی سکو، وقتی گفت قلبم دردمی کند، و تنها کاری که توانستم بکنم این بود که دستمال ترمه پیچ مادر را بدزدم و هدیه اش دهم. نه اینکه قلبی باشد در آن .فقط یادگار روزهای کج و معوج و تکیده ای که اصالتداشت. ترنج های اصیلکه با رنج و رنجه های انگشتانم حفظشان کرده بودم.

مثل یک سیلی چپ و راست پرتم کرد کف زمین ، صدای سوت قطار...وقتی کودکیاز سر بی خوابی و تفنن دسته ترمز را تا ته، حواله خوابهای دم کردهکوپه ها کرد.دریچه را باز کردم. انگار ازین دریچه می توان دور را دورتر دید. بعد آن پیچ هم دره نبود، دریا بود. نه...وهم نیست،زخم هم نیست، واقعی واقعیست. فرو رفتی داغ و برآمدنی سرد از استخر پنت هوس رویایی خاک خورده و نیمه کاره ،که مطمئنی غرق شدن در کار نیست. نهایتش دست و پا زدن و شنا یاد نگرفتن است. کمتر از یک متر عمق دارد .

عجیب لذت دارد وقتی ترجیح می دهی بی گناه بمانی و با قصاص قبل از جنایت، طرد کنی و طرد شوی ...تا اینکه برای خوشایندی باطل هر روز، دَم بغض و دَم دار ، با گردن کج به حکم جنایتکاری محکوم، آن بالا نفس ناحقبزنی. وقتی آن کبوتر، لال می پریداز بالای دار و گم می شد در سیاهی آن همه نیمه شبها تا سحر، خوب درک می شد، اما حالا نه.

جای کبود و خیس گلوله از درد افتاده، فقط بی حس و کرخت است. چه خوب که انسان این خاصیت را دارد که با هر چیزی که او را نکشد قوی تر شود.

شرافت و عزت نفس را نمی شود عاریه گرفت و پسِ انتفاع، تف کرد در چاه مجازات. باید ماند و مراقبش بود.تیمارش کرد.

 

 

پ.ن:درصدکمی از انسانها نودسال زندگی می کنند...مابقی یک سال را نودبار تکرار می کنند !!

پ.ن: اگر روزی بین موندنو رفتن شک کردی بی‌ معطلی برو چون نباید کار به شک میرسید...

پ.ن:به خاطرِ کندنِ گلِ سرخ اره آورده‌اید چرا اره؟ فقط به گل سرخ بگویید: تو: هی تو! خودش می‌افتد و می‌میرد!

پ.ن:کشف کردم این اواخر چشم‌هایش مست بود... الکلِ چشمانِ او شاید مرا رازی کند.

 

"گنبد کبود..."

$
0
0
و زیر این گنبد کبود دوباره یکی "بود"و یکی "نابود"و کاش همان یکی هم که بود...دیگر نبود. تاریخ و جغرافیای این افکار چقدرنامحسوسمرا به آنچه می خواهم می رسانند... و چه خوب که کاغذ نسخه پیچ پزشک را باد برده، تا با خیال آسوده هر روز، روزی سه بار، هنگامه سجده، شکافی پروانه ایبراین پیشانی حک کنم شایدبوسه ای سبز شود بر آن شکاف.

من یک عمر زندگی به این زندگی بدهکارم... مفاصا حساباین مؤدیرا تحویلت می دهم روزی ای زندگی... دل خوش دار به همان روزی...

نم نمک که سر بر کار می رود و دل بر "دار"،  همان بِه کهآهن دلی کنیم چندی.

 

 

پ.ن: عقل، در شرحش چو خر در گِل بخفت... کین مسئله علمیست که آموختنی نیست.

پ.ن:تفنگ های پر برای شلیک به مغزهای پر ساخته شده اند و مغزهای خالی برای پر کردن این تفنگها!

پ.ن: آنها که در جستجوی حقیقت اند را قبول داشته باش و به آنها که مدعی اند حقیقت را یافته اند شک کن.

پ.ن: آن کس که درون ما ناظر جهان و وقایع آن است کیست؟ این است شیرازهٔ موضوعات فلسفه ذهن.

پ.ن:واسه هیچ چیز زندگی نکن ولی برا بعضی چیزها بمیر.


"نگاه خاکستری..."

$
0
0
در آن صفحات سیاهیکه از احساس می نوشتم و خواهم نوشت ... و در این سفیدی ها که از عقلحاکم بر همان احساس ... چگونه می شود یک نفر دو نفرباشد با تناقض و تفاوت های بسیار ... این غیر طبیعی نیست ... زندگی را همین تناقض های بی شعوربه گند می کشند.

مثل این است که شبها یکی باشی و روزها یکی دیگر. ترجیحا باید روزها را به روزها بدوزیو شبها را به شبها و تبعا خوابها را به خوابها... اینها یکی درمیانشان ... سر نخ و رشته طناب را از نگاه حساس و ظریف بعضی آدمها می ستانند. یادت می رود چه می خواستی از خودت!! به چه قرار بود تبدیل شوی!! می خواستی چه بلایی سر خودت بیاوری!!

ملغمه ای می شود جامع جمیع  همه این اضداد ... پر از هجویات سیاه و سفید ... تصمیمات شبانه روزی معلق... و چرخه گاها متعادل و نامتعادل منطق و احساس. آن وقت بُر می خوری وسط یک مشت آدم پریشان احوال تر از خودت در دنیای واقعیت ها و حقیقت های روزمره... که اگر تو بر این احوالاتت واقفی، خیلی ها حتی نمی دانند با خود و اطرافیانشان چه ها کرده اند و می کنند... و دراین تعاملات مکرر، تضادهایی پیچیده ترمیان همه آن فاکتورهای مشترک پیش می آید... وااای بر وقتی که پای لنگ بحرانیهم به میان باشد.

همین است دیگر ... از ازل بنای ارتباطات (اعم از هر نوعش: فردی، اجتماعی، معیشتی، سیاسی، بین المللی) بر نیازبنیان شده ... و طبع و غریزهو فطرت ومصلحتهم تا حدی می تواند انزوارا تاب بیاورد...از حدش که گذشت، یا از کنج بیمارستان و تیمارستان و خیابان و زندان (با درجات اعلی و ادنی) سر و پا در می آرد، یا سنگ سیاهی می شود ممهور برسینه قبرستان، یا گوشه نقشه دنیا هم خاکمی خورد هم خون.

با اینتعاملات مریضو گاهی استثنائا، سلیم ... چه می توان کرد!

تحریم یا تقدیمیا تسلیم...

 

پ.ن: زمانی که سیاست و جنگ تناسب انسانها را به هم می ریزد، هنر در سطحی بالاتر، حقیقت انسانها را به هم پیوند می دهد.

پ.ن:از دست دادن زندگی چیزی نیست و هر وقت که لازم باشد من این شهامت را خواهم داشت . اما از دست رفتن معنای زندگی و نابود شدن بهانه ی هستی ... این است آنچه تحمّل کردنی نیست .نمی شود بی دلـیـل زندگی کرد .آلبر کامو

پ.ن:بالا می آورم گاهی بر تدبيری كه اميد مي كند .

پ.ن:از یه جایی به بعد دیگه بزرگ نمیشی پیر میشی.

پ.ن:  مجرم آزاده منم ...تن به قضا داده منم... مجری درگاه تویی... حکم سحر گاه تویی.

پ.ن: گرگ هم که باشی، عاشق بره ای خواهی شد، که تو را به علف خوردن وا می دارد...و رسالت عشق همین است ... شدن آنچه نیستی.

پ.ن: ساده دل ترین مردمان آنانند که فراموش می کنند فراموش شده اند .

       

"ثبت سند..."

$
0
0
مدتها بود شور و شعورنوشتنم را کلا از دست داده بودم، توی سری که بازار مسگرهاباشد کلمات را فقط  جوری می شود روی هم چید که هیزم  بشود و خاکسترش بنشیند روی دلها تا همه باز بازیچه همان بازی محبوبمان شویم... و از رنجی که می بریم لذت ببریم، جلالهم سالها پیش این را فهمید و در رسایش کتابها نوشت.

انگار مرا از سفر گریزینیست، مسافری که آب و هوا برایش فرقی ندارد و یک بار قسمتش سرمای آن سر دنیامی شود، ساعتها در آسمان و بعد روزها و شبهای سرد... یک بار هم گرمای طاقت فرسای این سر دیگر دنیا... مسافری که وقتی هست هم یعنی نیست و او زاده همانجاست... آنجا تنها جاییست که ثبتش با سندشبرابر نیست. اشکالی ندارد ازین همه سفر  یادگرفته حتی در بی ثباتیهم باید تعادلرا حفظ کرد.

فالگیری که ماهها پیش همه گذشته و آینده ام را کف دستانم دید، فقط نمی دانم چرا به چشمانم نگاه می کرد و همه زندگی ام در ۵ دقیقه مرور شد. این روزهاحرفهایش برایم حقیقی ترندیک به یک. می خواهم دوباره بروم سراغش.

یک شور شخصی خوشایند و به تعبیری دلشوره ای شیرینافتاده به جانم. هنوز نمی توانم درکش کنم ، شاید چون  نمی دانم "کی قلم دست تو افتاد که من رنگ شدم" .

 

پ.ن:روز اول که دیدمش گفتم آنکه روزم سیه کند این است.

پ.ن: ” هیچ گاه “به خاطر ” هیچ کس “ دست از ” ارزشهایت ” نکش؛ چون … زمانی که آن فرد از تو دست بکشد؛
تو می مانی و یک ” منِ ” بی ارزش .

"سر خط... "

$
0
0
یک پایان بازمی طلبد حالم، شروع از سر خط ، از صفر، انگار از پس بوتهآمده باشی، انگار از پس هیچقلم بجنبانی. روان وبی غش، آدمغروب روز عرفهمی طلبد این حال، آدم لوح سفید... با موها و ناخنهای کوتاه شده، با یک دل گیر کرده و نخ کششده... همه اینها نشان از نشانه های خرده جنایاتهمین اواخر است.

وقتی لاخه هایمویممیان لبه های قیچی می مردند،هوس کردم حتما روزی یا شبی با زبانی تیز، لبانی مِی زده، چشمانی خمار از حسی موذی و ملتهب، که همه  ریشه از بی مهری این سالیان داشت،  با یکی از همان آه های ناخودآگاه،شک محتومش اش را به یقینبدل کنم... و در گوشش  "صنما دل به تو دارد خو "را زمزمه کنان ، بی رحمانه و بی آنکه منتظر نگاهی یا جوابی یا سکوتی باشم...دور شوم... دور و مهجور . دستانم را هر که بگیرد می فهمد رابطه ای میان آنها و چشمانم نیست، یکی داغ و یکی سرد.

محافظه کاران محبوبهمیشه ساده دلان مطرود را شقه می کنند و واقعیت اختهشده را به رخ می کشانند که مبادا فکر کنی توانسته ای خط و خطوط عمیق مغز و معده شان را تشخیص دهی.همه چیز باید منطبق بر منحنی خودشان باشد.

صفحه"عکس خاص "را که باز میکنم... هنوز هزار کودک درونم را به شوق می آورد و با هر عکس دنیایم رنگی ترمی شود.انگار  پشت هر ژست و انعکاس و ترکیب زیبای رنگها  هم دنبال معنا و مفهوم می گردم...

طبق قانون فلانی کاش اینبار درد از شانه ای به شانه ای دیگر منتقل نشود چون قرار است زندگی را از روزی به روز دیگر تزریق کنم. تسبیح شاه مقصود سجاده ام  هم به یک آیه از "نور" گره خورده ...رامم می کند... هر بار انگار بازخدارگ گردنم را می بوسد.چه خوش خیالیِ خامی.

 

پ.ن: جنگل چشمانت آرزوست...

پ.ن: آتش زدی بر عود ما     نظاره کن در دودِ ما!

 

"یک شب برفی..."

$
0
0
تا بعد از ظهر همه چیز خوب بودُ زندگی جریانش طبیعی بود... اما چندساعتیست هوا از دو نفرهبودن گذشته، اگر چند نفر نباشی نمی توانی از زیر ۳۰ cm برف هر جا حتی در خانه هم که باشی جان سالم به در ببری.

درختها شکسته، دست و پا ها هم، دلهاهم به زودی از استیصال این چه کنم چه کنم ها شکسته تر از قبل احتمالا...

شهر خاموشی که سفیدپوش کوک های ریز آسمان به زمین شده یکسره از ۵ صبح تا همین الان... چه قدرتیدارند همین دانه ها و کوک های ریز معلق باد آورده.

ماشین های بی راننده وسط خیابان پارکینگ عمومی افتتاح کرده اند، کاربرد یا علیامشب زیاد شده.آدم برفی های صبح ۱۵ cm چاق تر شده اند. این منطقه ظرفیت و آمادگی این رحمت که کمی هم مایه زحمت شده را ندارد...آدم هایش هم بالتبع همینطور...

زندگی در منطقه سرد و یخبندان و برفی اینقدرها هم که فکر می کردم قرار نیست همه اش خوش بگذرد. زیبایی اش کم کم عادی می شود و مصائبش ماندگارترند انگار... اگر در غربت باشی هم که........ نمی دانم... بعدتر ها احتمالا درباره اش بیشتر خواهم نوشت... فعلا رویایی بیش نیست...

پ.ن: یارم چو قدح بدست گیرد ، بازار بتان شکست گیرد.

پ.ن: گاهی زیباترین لبخندها، عمیق ترین رازها را پنهان می کنند و شاید زیباترین چشمها بیشترین اشکها را گریسته اند، آنگاه که مهربانترین قلبها بزرگترین دردها را احساس کرده اند.

"یوریتم..."

$
0
0
هنوز نمی دانم آنانکه فلسفه خوانده اند و تدریس هم می کنند کم کم افسرده می شوند یا آنانکه افسرده اند یواش یواش فیلسوف می شوند... به قول همو که "آفرینش واقعی حاصل انزواست"همو که همان بوکوفسکیست... و دوست دارمش...  انگار تعالی در تنهاییست.

شاید بتوان با اعتماد بهپدیده یوریتمو نرم افزارش منحنی حالات ذهنی و حسی و جسمییک ماه آینده را پیش بینی کرد و چون قابل پیش بینی بوده ای حتما بهتر از قبل قابل اداره ای... و چه خوب می شد اگر اتفاقات غیر فابل پیش بینی با منشا خارجی را هم با این حالات فقط هماهنگکرد... مطلب را که می خواندم هوس کردم فقط یک ماه امتحانش کنم.

 

کاش می شدیک حال خوبرا به آمازونسفارش داد و چند دقیقه بعد تحویل گرفت و برای تداومش هی شارژ خریدو هی پیام تحویل حال خوب با کد شارژ دریافت کرد... حال خوب از دلِ خوشبر می آید... دل خوش را قرار نیست کسی به آدم بدهد ولی می توانند از آدم بگیرندش.

دین و ایمانی هم که پای دل برود، همان بهتر که برود. دلی که پاگردساعت و لحظه شد؛ روز و هفته و ماه و سال و یک عمر را هم به باد می دهد... و روزی که به خود آید می بیند دچار یک بیدلی عمیقشده و نه بیشتر.

گویی انتظارچیزی و کسی نیست او را... پای آن جعبه یادگاری هایآروتیک،یک تن لرزه عجیب می افتد به جانی که عزیز خیلی ها بوده  روزگاری و شاید باشد هنوز هم... ولی حاضر است همه را یک جا به آتش بکشد... اما فقط همو را کهدستان فرودگاه بلعیدهپس دهدش...

 

شاید بایدهزاران اوریگامی کوچک و بزرگبرای پیام های کوتاه و بلند فراق به هوا بفرستد تا تب و لرز همان هوای برفی را فرو کشد.

با رویا نمی شود زندگی کرد اما می شود زنده ماند... وقتی دست تقدیر برای دوباره و دوباره و دوباره مردن اتاز بمب های ساعتی در ایستگاه قطار ولووگراد هم دریغ نمی کند ..... به جای کشتنه شدن ۳۴ نفر در اخبار حادثه، باید بنویسند ۳۵ نفر کشته شدند.

 

 

پ.ن: مارا به سخت جانی خود این گمان نبود.

 

پ.ن: آنکه آموخت به ما درس محبت میخواست ،جان چراغان کنی از عشق کسی ....

به امیدش ببری رنج بسی ...تب و تابی بُوَدت هر نفسی ...

به وصالی برسی یا نرسی ...سینه بی عشق مباد .....

"نمک حیات..."

$
0
0
دیروز خودآگاه یا نا خودآگاه سر از یک واحد آپارتمان در آوردم که بیشتر شبیه یک مجموعه چند وجهی موزه مانند از علایق و متعلقات دختری بود که سالهای مفید عمرش را به دنبال همه آنچه میخواسته و لذت و شعف وجودش را در آن یافته... سپری می کرده . خانواده ای فهیم و دارا و حامی هم داشته و الان گویی درجایگاه واقعی خودش ایستاده... حتی اگر محل کارش آرایشگاه و کلینیک زیبایی باشد و کارش تاتو پیگمنتیشن  با درآمد بالا ، برای قشر مرفه که دغدغه شان  عدم تقارن ابروها ست و یا انتخاب طرح تاتو پشت گردن ...

قدم زدن در خانه آدم را وسوسه می کرد از هر گوشه آن که مجموعه ای از فیوریت های  ارزشمند داخلی و خارجی و عتیقه و مدرن بود فقط یک عکس بگیرد تا سر فرصت بدور از نگاه صاحبخانه در خلوت همه را تماشا کند... که مسلما هر کدامشان داستانی در دل داشتند و حالا اینجا فقط بخشی از یک مجموعه بودند. در واقع به نوعی اعتیاد می ماند اینکه هر جای دنیا (بیش از ۱۵ کشور) که بروی در هر سوراخی دنبال چیزی باشی برای تکمیل کلکسیون شخصی ات  که بعدا بگویی اینجا هم رفته ام  و تا چند سال دیگر تبدیل به موزه جالبتری شده احتمالا ... و فقط وارثان گرام حظ لذیذ می برند ازین لقمه آماده که خون دل خوردن جمع آوری و تکمیل و حفظ آن سهم مورث بوده... آنهم در روزگاری که عده ای در گوشه ای از سرمای ۲۰-  درجه و در گوشه ای دیگر در صف تحویل سبد کالای حقارت جان می دهند.

 

به جد احساس غلیظی دارم از ورود به سی سالگی تا چند ماه دیگر... دنیای غریب تری داری انگار ... معنی خیلی چیزها عوض می شود برایت... حلقه روابط تغییرات اساسی کرده اند. سیکل حذف و اضافه ها بواسطه درس و کار و تعاملات معمول و کشف قوانین جدید، کمرنگ و پر رنگ شدنشان ، همچنان ادامه دارد و روزها و شبها در همه جای دنیا برای همه آنها می گذرد و سهولت احوالپرسی و گرفتن اخبار شادی وغم در کمتر از چند دقیقه از موبایل شخصی امکانپذیر.

 

وقتی نگران گذر زمان و ساعت و روز و ماه و سال نباشی یعنی زندگی و آدم هایش برای تو سر جایشان نیستند، یعنی انتظار دیگر معنایی ندارد برایت و دل مشغولی ها و سر گرمی های مقطعی و لحظه ای و درگیر روابط تحصیلی و کار و اجتماع شدن، تو را از فردیت مطلوبت دور می کند تا کم کم باور کنی بیشتر اوقات رویا فقط رویا باقی می ماند و واقعیت ها تلخ تر از آنند که بخواهی راحت بپذیریشان ... و همیشه به زمان نیاز داری (البته اگر این فردیت اصلا اهمیتی داشته باشد.) همیشه خط پایان بازی همان خط آغاز با همان تیر خلاص هوایی نیست. گاهی یکجای دیگر پرچم بالا می رود و می فهمی که چقدر دیر رسیدی.

 

گاهی هم برای رسیدن باید نرفت باید متوقف شد، ایستاد، عقب سر ، پشت شانه راست را ورانداز کرد، بار را انداخت زمین ... که اگر شیشه باشد همه را یکجا شکستی. اشکال ندارد نمک حیات است همه این باختن ها و شکستن ها  .

این حرفهای تکراری را محض یادآوری به خودم دوباره آوردم اینجا که تکرار مادر همه مهارت هاست.

 

 

 پ.ن:  خــدایــــا !
قضـــاء شــده امـ ،
دوبـاره ...
بخـوان مــرا ...

پ.ن: خوب حواستان را جمع کنید،ای مردان مغرور عمل!شما نهایتا چیزی نیستید مگر ابزارهایی ناآگاه در دست مردان اندیشه..."هگل"

پ.ن: آدم تو زندگیــــــش ...
یهـــــو یکیو میبینه...
که دیگه بقیـــــــه رو نمیــــــبینه ...!!!

 

"روزهای نو..."

$
0
0
کار سختی نیست فهم اینکه به دنیای کتاب و آموزش و پژوهش بیشتر تعلق داری تا دنیای تجارت و کسب و کار حرفه ای، وقتی با چشمان و زبان تیز و هیزاستقبالت می کنند عامه پسندانکج فهم.

در این سفر آخر وقتی دختران صندلی روبرو و کناری ، دنده های شکستهو نفس های خسته شان را یکی یکی رو می کردند تا شب ، دردهای ورم کردهشان را همراه صدای هق هق از کنار پنجره کوپه تاریک از تخت بالا در خواب ببینم، قصد کردم فردا صبح کمی امیددر کوله پشتی شان جا بگذارم، شاید به زندگی برگردند. حیف که آسمان همه جا همین یک رنگاست.

این روزها هرچهرادیو جوانعرضه می کند را می بلعم، ترانه و ویدئو جدید گو.گوش که برای آزادی عشق برای همه ، حتی عشق به هم.جنس خوانده، نوعی تحولمحسوب می شود در دنیای خوانندگان ایرانی.

تلخ ترین و  تعمدانه سیاهترین چایرا امشب در تنهایی یک پنجشنبه سنگینخوردم، پای یک فیلم هندی همراه ۲ قطره اشک مضحک، وقتی مونولوگ هایشروزهای پر حرارت زندگی را با همه خوشی و ناخوشی هایش یادآوری می کرد برایم. به واقع که زندگی ام  بی شباهت به یک فیلم هندی نبوده.

اینجا را ، خانه دومم،را دوست دارم. روزی فقط جایی بود برای پس مانده های ذهنمشوش ام از دنیا ی واقعی ، تاآرامکند همه وقایای درونم را ... اما امروز ارزشش بیشتر شده برایم. خیلی اتفاقی عامل موثری شد برای شروعی نو. شاید روزی رشد و پیشرفت آینده ی حرفه ای ام را مدیون اینجا بدانم. وقتی آن دوست محترم گفت:"ار خواندنت به بودنت افتخار کردم " .

به امید حرف های نو... سفرهای نو... و روزهای نو...

 

پ.ن: "دیگرم گرما نمی بخشی

عشق ای خورشید یخ بسته

سینه ام صحرای نومیدیست

خسته ام از عشق هم خسته"...فروغ...

 

پ.ن: معجزه خبر نمی کند... لطفا با احتیاط نا امید شوید.

پ.ن بهشت بزرگترین فریب برای جهنم کردن دنیاست. "هدایت"

پ.ن: پرندگانی که در قفس به دنیا آمده اند فکرمی کنند پرواز بیماریست."نیچه"

 


"خانه رویا..."

$
0
0
این خانه یک کاناپه پهن و نرم و پفکی لازم دارد که بشود رویش هم نشست ، هم غذا خورد، هم خوابید و هم مهمان را دعوت به نشستن کرد. پنجره ای شیشه ای  از کف تا سقف که دم صبح با افتادن رگه های نور رد شده از پرده ی حریر صورتی ، بر روی چشمانم از خواب بیدار شوم. یک ضلع این دیوار شیشه ای رو دریا باز می شود و ضلع مقابل رو به جاده... رو به چیزی که پویایی و تحرک داشته باشد... چیزی که آدم را منتظر نگه دارد... منتظر یک رد، یک نشانه، یک چیزی که امید ببخشد.

سمت راست کاناپه کتابخانه ای از چوب چنار، علم شده... اولین کتابی که در آن می گذارم کتاب  "بامداد خمار"است ، همان کتاب ورقه شده و زرد و نمور دوران نوجوانی ام که دزدکی شبها جای کتاب درسی می خواندم. عشق و نفرت را آنجا شناختم. کتابی پر فروش که اولین تصوراتم از دنیای دو نفره ها را ساخت.

سمت چپ کاناپه شومینه ای با آجرهای قهوه ای و طاقچه ای از مرمر ، سرتا سرش عکسهای ریز و درشت دوستی و خانوادگی از همه جا و با همه، که پر از خاطره باشد مرورشان در چند دقیقه. دو صندلی چوبی متحرک کنده کاری شده در دو سو ، که با صدای موزون حرکتشان در سکوت و گرمای شومینه، در شبهای برفی و بارانی به خواب روم.

پیانوی سیاه کوتاه دیواری که با دفتر نت و نیمکت چرمی اش تکیه به دیوار کنار در ورودی داده و همه آنچه را این فضا کم دارد، به آن می بخشد ... و سمتِ راست در، ۱۵ پله چوبی مارپیچ به اتاق خواب  و آشپزخانه  ختم می شود.

اینجا همان جاییست که من وقتی می خواهم از واقعیت بگریزم و به رویا پناه ببرم  مرا در خود دفن میکند.

روزی از روزهای زندگی ام از گرمای این شومینه گرم خواهم شد، سمفونی شماره ۹ بتهون را با این پیانو خواهم نواخت، روی همین کاناپه به خواب خواهم رفت و با رگه های طلایی امید از همین پنجره شیشه ای بیدار خواهم شد و با همو که باید... صبحانه خواهم خورد. این روز خواهد رسید...

 

پ.ن: مرا که با توام از هیچ باکی نیست.

پ.ن:فکر نمی کردم چوب صداقت این همه درد داشته باشد.

پ.ن: بعضی روزها هست که بیشتر از یک روز پیر می شویم.

"پیغام خدا..."

$
0
0
از شبی که در خانه پنیرکنار پارک ساعی ، تا پیشانی انواع پنیر و غذای پنیری و نوشیدنی اسپیشال خوردیم، انگار حافظه امکمی تکان خورده، تکانی غیر معمول. چند شب پشت سر هم است که به هر کسی که فکر می کنم ، شب در خواب می بینمش... با همان حس عشق و نفرتی که دربیداریدارمش ... در خواب هم یا سکوتکرده یا  انرژی ذهنی و قلبی اش را با نگاه  منتقل می کند ... و صبح اثر تثبیت شده از خواب را حس می کنم و انگار درصدی از من در همان خواب جا می ماند تا ابد.

زندگی ام مدتیست کف دستممانده، مثلقلبمکه قرار است دیگر در سرم بتپدو نه در سینه ام. زمانی می رسد که بعضی رابطه ها دیگر تعریف ندارند، اسم هم ندارند، قالب هم ندارند...تا ابد عقیم و کوول و هرز ، سر جایشان میمانند تا شاید اتفاق و حادثهتلنگری بزند به حفره های عمیق شان....

انگار دیگر هر ریسمانی را افعی می بینم ، هفت طوفان را در هفتاد و چند روز به گِل نشاندم.

همه آنان که در من جمع شدند تا نیمه تاریک و روشن ام را به مبارزه بطلبند و دست به سینه ، تماشا کنند تکامل کلام و بلوغ اندیشه نارسم را ... و گاهی با هم سر غیر علمی ها و غیر عملی ها به تفاهم برسیم...  یکهو  با منِ لال مانی گرفتهروبرو می شوند ...که یک پیغام از خداکف دستم برای خودم ... و روی پیشانی ام برای بقیه نقش بسته. متن پیغام خدا :

"اگر در زندگی ات وضعیتی برایت پیش آمده که قادر به اداره کردن آن نیستی ، برای رفع آن تلاش نکن، این وضعیت را رها کن، همه چیز انجام خواهد پذیرفت، ولی در زمان مورد نظر من ... نه تو... در عوض روی تمام چیزهای شگفت انگیزی که الان  در زندگی ات داری تمرکز کن."

 

پ.ن: بی برو برگرد دوستت دارم ولی تو برگرد."وثوقی"

پ.ن: دنیا همان یک لحظه بود ... نه عقل بود و نه دلی ... چیزی نمی دانم ازین دیوانگی و عاقلی.

پ.ن: اگر می خواهید اخلاق کسی را امتحان کنید به او قدرت دهید.

پ.ن کنارم گذاشتی که تلخم کنی... شرابی شدم ناب حسرت بکش.

"بهار نو..."

$
0
0
انگار بهار همان بازی که با طبیعت می کند با ما هم می کند... به همه چیزجانمی بخشد تا ندا دهد که آماده شو برای یکسال جانکندن و همان جان تازه را ذره ذره  تا زمستان بعد پس می گیرد.

در این دَوَ ران دگردیسی با هدف ابقاء نسل به روش گرده افشانی وقتی پشت هیچ حادثه ای هدفی جز گذر زمان نیست... زندگی هم ساده تر می شود، هم خوشمزه تر .

این دهان گاهی قفل می شود روی یک اتفاق ... روی یک اسم ... و سکوت می شود سین هشتم سفره همان سال... اما بعد از آنکه همه اتفاقها افتادند شایدمعجزه ایرخ دهد و تو حتما رخ می دهی اتفاقی...

تصمیمات اشتباه را ، در اوج تمام شدن را ، گذاشته ام برای شبها، برای خاموشی. اشتباه و گناه ، واقعی ترین تصمیمات به حساب می آیند. وقتی واقعیت و اخلاقرا نادیده بگیری ... کائنات ضلع سوم این مثلت یعنی مسئولیترا به هر ترفندی که شده به تو تحمیل می کند.

میان این همه شلوغی و این همه دست ... گاهی یک تنهایی می خواهم به تنهایی عدد ۱۱، معلوم نیست جفت است یا تک، تنهاست یا همراهی میشود.

خوب است که بعد از آن همه روزهای لجن مال شده... آدم با یک دوست قدیمی همصحبت شود و روزهای خوبش را با یاد دوستی های مشترک  فدیمی هی مرور کند و هی سیر نشود و هی از ته دل بخندد و میان خنده ها هی یاد غصه هایش بیافتد و سکوت کند و دوباره بخندد... لازم است گاهی.

 بعد تحویل سال  سرخاک که رفتم شب بود... همه جا شمع بود همه سنگها پر بود از سبزه و گل ... بوی عود و شب بو همه جا را پر کرده بود... جایی شبیه قبرستان پر لاشز... بله اینجا ثروت گاهی نوع مرگ و شرایطش را هم متفاوت می کند... آرامگاهی  بزرگ برای قشری خاص ... برای دقایقی به آرامش و به بی دغدغه گی همه شان که آن زیر آرام گرفته بودند غبطه خوردم.

 

پ.ن:روزی می رسد که آدم دست به خودکشی می زند،نه اینکه یک تیغ بردارد رگش را بزند. نه! قید احساسش را می زند ..."چارلز بوکوفسکی"

پ.ن:دلهای پاک خطا نمی کنند، سادگی می کنند، و امروز سادگی پاکترین خطای دنیاست.

پ.ن: یادمان باشد دنیا زنگ آخر نیست، زنگ بعد حساب داریم.

"تصویر..."

$
0
0
واژه ها که کم می آیند ... انگشتان تخیل هوس می کنند بی واژه به معنا پناه برند، تصویر می شود تنها مآمن در ستایش این همه زیبایی و فقط این همه کلمه را نگاه می کنم ... و میخکوب عکسی می شوم که هیچگاه پیر نخواهد شد... اما عکاسش پیر شده انگار.

در تقدیس غمی کهنه و چروک آخرین تمهید برای آشیانی بر باد رفته بی تعریف و بی تعارف همان است که ذات مجرد هر پدیده را دریابی و تعمدانه از شش بُعد و جهت آبستن حقایق زنده و مرده اش کنی. و این سان مُردنی دردناک از پی کوری چشم انتظارت نخواهد بود.

 

پ.ن: عاشق شو و مستی کن، ترک همه هستی کن
ای بت نپرستیده..! بت خانه چه می دانی؟

پ.ن:ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﻨﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻭﺳﻂ ﺩﻋﻮﺍ ﺳﺮ آﺩﻡ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻧﺪ شناخت...

پ.ن: ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم...

"باران..."

$
0
0
وقتی دیگر معیاربرای دسته بندیخیلی چیزها تمام شده، یعنی وقتی همه چیز، همه گیر شده ... وقتیفاصله،همه آنچه را که مشمول زمان و مکان کرده سمیمی کند و پس می دهد،... دیگر هیچ نمی دانی و هیچ نمی توانی جزتماشا...

چه خوب است که گاهی من برای فرار از من ، باز هم راهی جز پناه بردن به منندارم... دیگر نمی خواهم با این زندگی بجنگم ، منجانبازاین جنگم... قبل آنکه تنببازم ، جانباخته ام... در مقابل همه رویین تنانش و حالا پرچم سفیدم بالاست.

برای ختم این قائله بی فرجام بر خاکم بزن،بزن باران...... بزن خیسم کن که من خاکستر همان خاکم. آن سان که جام بر جام ها می زدی به خیال آنکه این شب تار دیگر سحرندارد... مرا کجای قصه گم کرده بودی؟

مرا صبر ایوب بایدم برای تاب درد مهره های کمرت ، که جای دردتا همیشه زندگی درد می کند. مرا تا به کی صبر باید... وتو روزی میان این همه درد حتما خوش خواهی درخشید و آنروز شاید تو مرا... درمانی.

تمام کافه های این شهر بوی دود و نمگرفته اند. پشت این همه حرفهایم تاب بیاور وقتی جفت شش تاس های میز کناری و حتی طرح تلخ کف فنجان قهوه همه می گویند:

 "مارا تو به خاطری همه روز"...میان این همه صبر ودرد...

 

 پ.ن: از مولانا پرسیدند شراب حرام است یا حلال؟  جواب فرمود که... تا که خورد.

Viewing all 56 articles
Browse latest View live