در آن صفحات
سیاهیکه از احساس می نوشتم و
خواهم نوشت ... و در این
سفیدی ها که از
عقلحاکم بر همان احساس ... چگونه می شود یک نفر
دو نفرباشد با تناقض و تفاوت های بسیار ... این غیر طبیعی نیست ... زندگی را همین
تناقض های بی شعوربه
گند می کشند.
مثل این است که شبها یکی باشی و روزها یکی دیگر. ترجیحا باید روزها را به روزها بدوزیو شبها را به شبها و تبعا خوابها را به خوابها... اینها یکی درمیانشان ... سر نخ و رشته طناب را از نگاه حساس و ظریف بعضی آدمها می ستانند. یادت می رود چه می خواستی از خودت!! به چه قرار بود تبدیل شوی!! می خواستی چه بلایی سر خودت بیاوری!!
ملغمه ای می شود جامع جمیع همه این اضداد ... پر از هجویات سیاه و سفید ... تصمیمات شبانه روزی معلق... و چرخه گاها متعادل و نامتعادل منطق و احساس. آن وقت بُر می خوری وسط یک مشت آدم پریشان احوال تر از خودت در دنیای واقعیت ها و حقیقت های روزمره... که اگر تو بر این احوالاتت واقفی، خیلی ها حتی نمی دانند با خود و اطرافیانشان چه ها کرده اند و می کنند... و دراین تعاملات مکرر، تضادهایی پیچیده ترمیان همه آن فاکتورهای مشترک پیش می آید... وااای بر وقتی که پای لنگ بحرانیهم به میان باشد.
همین است دیگر ... از ازل بنای ارتباطات (اعم از هر نوعش: فردی، اجتماعی، معیشتی، سیاسی، بین المللی) بر نیازبنیان شده ... و طبع و غریزهو فطرت ومصلحتهم تا حدی می تواند انزوارا تاب بیاورد...از حدش که گذشت، یا از کنج بیمارستان و تیمارستان و خیابان و زندان (با درجات اعلی و ادنی) سر و پا در می آرد، یا سنگ سیاهی می شود ممهور برسینه قبرستان، یا گوشه نقشه دنیا هم خاکمی خورد هم خون.
با اینتعاملات مریضو گاهی استثنائا، سلیم ... چه می توان کرد!
تحریم یا تقدیمیا تسلیم...
پ.ن: زمانی که سیاست و جنگ تناسب انسانها را به هم می ریزد، هنر در سطحی بالاتر، حقیقت انسانها را به هم پیوند می دهد.
پ.ن:از دست دادن زندگی چیزی نیست و هر وقت که لازم باشد من این شهامت را خواهم داشت . اما از دست رفتن معنای زندگی و نابود شدن بهانه ی هستی ... این است آنچه تحمّل کردنی نیست .نمی شود بی دلـیـل زندگی کرد .آلبر کامو
پ.ن:بالا می آورم گاهی بر تدبيری كه اميد مي كند .
پ.ن:از یه جایی به بعد دیگه بزرگ نمیشی پیر میشی.
پ.ن: مجرم آزاده منم ...تن به قضا داده منم... مجری درگاه تویی... حکم سحر گاه تویی.
پ.ن: گرگ هم که باشی، عاشق بره ای خواهی شد، که تو را به علف خوردن وا می دارد...و رسالت عشق همین است ... شدن آنچه نیستی.
پ.ن: ساده دل ترین مردمان آنانند که فراموش می کنند فراموش شده اند .