آنروزها برفسیاه می بارید و منآلودهبه خواب زمستانی و به دنبال دهلیزی بودم
تا در مجرای تودرتوی آینده ای نامعلوم گم و ناپدیدشوم... وآنچنان شورمندانه و به
خیالی هوشمندانه دور باطل عقربه ها را می سائیدم تا به رسالتیمورد اقبال
دست یازم...چه شیرین و چه عجب توهماتی...
اینکه این سکوتِ طولانی و اختیاری ، نشان از انتها و خفقانِ شکیمحتوم و محرزداشت یا
یقینی مسلم و آرام یافته به خودم مربوط است و اینکه...همه آنچه ننوشتم به اعماق
فرو بردم...اما روزی خواهم نوشت.
همیشه فکر می کردم من فقط مسئول آزمون وخطاهایسرنوشت خودم هستم
ولی انگار من مسئول خیلی چیزهای دیگرو خیلی سرنوشت های دیگرهم هستم.
زیباییکلام و نگاه و اندیشه در ویترین رفتارخلاصه می شود جان می گیرد و
پروار می شودو نمایش داده می شود و قضاوت می شود... همیشه آنچه
نمی دانیم و نمی شناسیمجذابتر است.
عشق ناب و خالصآب و دانه می خواهد برای نخشکیدن وگرنه تاریخ انقضادارد.
میان این سیاسیون و اقتصادیون سیر و گرسنهکه دم از ضعف شکم و زیر شکم
می زنند، عشق ناب حماقت محض و مرضی بیمارگونه تلقی می شود و سوءتفاهمی
می شود میان دو احمق و یا اختلاطیاز خاطرات کمیک و تراژدیک...
وقتی آدم به خودش حق می دهد، فرصت و جرات و جسارت می دهد خود کم و
ناقصش را با یکی در میان بگذارد ، تا برای همان آینده و روزها و شب های
نامعلوم نیامده و فرار از فرسایش لحظه های تنهایی و تن دادن به غرایزی که
میراث مشترک بشریمحسوب می شود و ابقاء نسلکند برای آینده ای
نا معلوم تر و امید می بندد به خوشبختی و خوشحالی و خوش شانسی و هر خوشی کاذب دیگری...
و آدمی را همین امید زنده نگه می دارد.....
پ.ن:"فقط دشمن ها هستند که همیشه حرف هم را
بی هیچ کم و کاستی می فهمند....
اغلب هم لبخندی چاشنی گفت و گویشان است....!!
دوستی همیشه با سوء تفاهم همراه است،
عشق خیلی بیشتر...."
پ.ن:"زلف بر باد مده تا نَدَهی بر بادم ... ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
شهرهی شهر مشو تا ننهم سر در کوه... شور شیرین منما تا نکنی فرهادم"