پلک می زنم به جنونو زمین می کنم به دندانو هنوز مقروضم به این دنیای
بی سرو ته که به ذائقه امخوش آمده.من از تبار معشوقگان در بندمکه
رهایی بایدم از برای حراج خوشبختیدر دیار بی بختی.
پیوسته یاوهمی بافم در ادای زندگانی روزهایی که بَمخنده و زیرگریه در پی دارد.
در یک مرور چهارچشمی به این، منِ تازهاین شبها یک دل نرمی گیجنصیب اش
می شود آنکه در پی ترسیم افق و عمودلحظه های خالی ازبُعدم،هوای حوالی ام را کرده.
من این... آن نیستم...مثل همان که می گوید:
"آن نه عشق است که از دل به زبان می آید."
کسی به تماشای جانمنشسته و سودای "این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیده ام."
سر می دهد.
پ.ن:همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد...
پ.ن: دوستان آزموده را با قفل های آهنین به قلب و جان خویش ببندید.
پ.ن:اینکه اینجا کمتر هستم یعنی یک جای دیگر بیشتر هستم...شاید،لابد،حتما...