این روزها در آرزوی فحوایی مبهمو نا پایا ورق می خورد...چیزی شبیه به
بُعد پنجم...چشم سوم...هنر هشتم...چیزی با موجودیتی کاملاانتزاعی، شبیه
یک رنج نامیرا، یک خلا آشفتهکه آسودگی درآن موج می زند.
دانش و دینشی که تا ابدالآبادهوشمندانه به دنبال سرنوشت محتوم خویش
سکانس آخر را هی تغییر می دهد تا جذابتر به نظر برسد.
یک چینشپر تعارض که درگیر شکل و ساختاراست و نه...محتوا و ماهیت.
وقتی خشم وساطت می کند تا قلب آرام گیرد وواقعیتبه حقیقتتبدیل شود.
تجربه ای که بی زمانیبر آن حاکم است و ناگاه شلاقی بوسهمیزند بر
خودباختگی ساختگی ات تا یقین کنی کهبیداری.
این روزهای ورق خورده را دوست تر می دارم....
پ.ن:در این سکوت تو بودی که بی صدا باختی.