دوباره اردیبهشت شد... فصل پوست اندازیروح من...دوباره حجامت لازم دارد، یک کبودی گردوسط پیشانی اش تا همه صفرا و سودا و بلغم و باقی اخلاط مضمحل را بستاند از پیچ ها ی پیچ در پیچ آن سلولهای خاکستری تا شاید کم شود از بحران خود درگیری اش...به قول یکی"تو بیشتر خود گیریداری تا خود درگیری."
من نمی دانم چرا هیچ جوابی برای بعضی حرفها و سوالها نمی توان حتی متصور شد. نه اینکه جواب را ندانی ، حتی خود سوال را هم نمی فهمی. مثل اینکه بگویند تا حالا چند بار در بازی راگبی توپ را گل کرده ای؟ یا اسم آخرین سمفونی که رهبری کردی یادت هست؟ یا در اولین سفرت به ماه چه احساسی داشتی؟
سوالاتی به همین اندازه دور از ذهن، چون اول باید با سوال رابطه ای داشت تا بعد برای جوابش دچار تردید شد.
کاش می شد آن شب از آن بالا ، ازآن مثلا بام تهران، روی آن نیمکت دو نفره سرد فلزی ... زیر آن سقف پر ستاره ... که نقاش نقشه زندگانی ام شده بودم... کاش می شد همانجا ... همه خستگی هایم را جا می گذاشتم.
پ.ن:تو می خندی و حواست نیست...تنم میلرزه و میری...حواست نیست،
حواسم هست و می میرم ... حواست نیست...کنارت اوج میگرم...حواست نیست.
رستاک