با خنجری ظریف جراحاتروح ناکارشده ام را هی می تراشم و هی بند می زنم...و به شیوه همان رندان بلاکش درد مهره های کمرم را هی جابه جا می کنم تا گرفتگی عضلات متصل اش به توازنبرسد.
در محدوده امپراطوری خودم در اتاقی عریض و طویل ، مثل زندانیان آشویتس که به زبان مورس خبرهارا می پراکندند، در حد یک مقام تشریقاتی فقط حضور موجه دارم و شاید روزی ۵ جمله هم برای گفتن نداشته باشم... و روزی دیگر در نقش یک استاد، هی حشویات بی بدیل برای جماعت اهلش نقادی می کنم.
دلم جزر و مدی شده و در همه رابطه هایش دچار خودتنظیمی آگاهانه...کسی را هم اعتراضی نیست و هر مذاکره ای هم غیر لازم...چرا همیشه همه ، همه چیز را به من می سپرند...چرا تصمیم آخر، همیشه با من است. پله آخررا همیشه من می سازم یا خراب می کنم. علی مصفا هم روی همان "پله آخر ِ"راه پله قناصش جان داد. آری جان داد.
زندگی در جهان عدم یا مرگ در عین زندگی...
پاسخ بسیاری سوالهام را از کتاب "سرگذشت ارواح در برزخ"ستاندم. مخلص کلام اینکه زنجیره رنج و لذت ،هستی و نیستی، خیر وشر و هر مفهوم ساده و پیچیده متناقض دیگری که به انسان مربوط می شود، کاملا نسبی و بسته به اوضاع و احوال قابل درک و معنا پذیر است و یا حتی غیر قابل درک و بی معنا... و پر از استثنائات قابل تفکیک و همین یعنی اطلاق را در هر زمینه ای از هر مفهومی باید زدود...حتی از عدالت خدا.
ساقی این محفل بی مدعی و در عین حال پر ادعا هر شامگاه چشمکی به نیشخند روانه راهم می کند که:ای لولی بربط زن تو مست تری یا من؟
پ.ن:با دندانی که دچار jetlag شده چه باید کرد...
پ.ن: آی...بوی این عطر گران قیمت فقط حال مرا خرابتر می کند .