پشت آن چراغ قرمز چهار راه بلوغ که در انتظار سبزی عبور، نفس حبس کرده
و گنگ شده از تماشای این همه ایست و این همه عبور به جا و بی جا.
و همانجا بود که تا کمر خم شدم زیر بار حقیقتی محقِ ستایش، که هر کس را نه جرات
گفتن است و نه لایق فهمیدن.
انگار ازین به بعد قراراست به جای تاملات فلسفی، تخیلات مخملی در هذیان این خلوت
ببافم.یک خلوت به خلوتی حیاط پشتی که سقف کوتاهش شهامت فکر و فریاد و گریه
بلند نمی دهدو زمان شمردن ستاره ها باید از چشمان فضول و دزد پشت پنجره ها
بهراسم.... و همه آنچه را نمیشود حتی در این خلوت گفت در چاه گلو حفر کنم و
در گودی عمیق این چاه تب کنم...تبی که سرما دارد...انجماد دارد و لرز دارد...
این تکه از من که مال من نیست ونمی دانم مال کیست...این تکه که نام ونشان
صاحبش را ندارم و به من زندگی بخشیده و حتی گاهی بلای جانم هم شده...
هر از گاهی بیدارم می کند از یک کابوس قدیمی...
خوابهایم هنوز هشدار مرگ و حادثه می دهند...حمام خون و یک قطار بی سرنشین
و مادری که مرا مرور می کند تا چند لاخ مو بیشتر سفید کنداز نبود عزیزش و دخترش
که گله می کند از همه مان اما مخاطبش منم... "برایم قرآن نمی خوانید چرا؟؟"
نم بارانی که در چله نشینی اش هر روز...هنوز سیاهی چشمانم را پر می کند ،
با هیچ بارانی در گرمای 41 درجه ی این روز ها عوض نمی کنم...
پ.ن:"دیر اومدی ای رفته
طعمت از دهن افتاد
دل دلزده شد از تو
آهنگ تو رفت از یاد
کو خنده که می کردی
وقتی که دلم می سوخت..."
پ.ن:بدانید ... قدر عزیزانتان را بدانید ... تا هستندو هستید قدرشان را بدانید...