طولانی تر شده...به حرف می آید همین روزها میدانم...
بند بند انگشتانم از جنگ برگشته اند ، جهانی ترین جنگ دنیا، هر کدام ماموریتی را از
سرگذرانده...چقدر خسته اند؛ چقدر بی رمق می لغزندبر این کلیدها...دوام بیاورید این
جنگ را....وظایفتان را خوب بشناسید...از راست به چپ...
قول های مردانه...تعهد به ماندن...تحقیر...اشاره به روزهای نیامده...حواله به ناکجا آباد.
هنوز هم فقط ترشی آب آلبالو می تواند PH این خون را تنظیم کند...قرمز روان و بی لک،
مرز رگ را از شاهرگ بشکافد وسرخ و سیاه را از هم تمیز دهد...مرا دوباره پس دهد
به زندگی ...رنگ بیاندازد به گونه هایم و دستانم جان بگیرد باز ...نفسم بالا بیاید و
چشمانم ببیند همه نادیدنی ها را.
آنان که برایم در اعماق واقعیات هرزه گرد این زندگانی مالیده به ردی از هاشور
می مانند در یک مرور تفریح جویانه انگار گم شدند در صدمی از ثانیه، در وسعت
سلول های خاکستری این مغز و همه چرندیاتش.
هنوز از آنروز که تکه ای از روزگار جوانی ام را زیر خروارها خاک خواباندم تا آرام
بگیرد همه نا آرامی هایش، چیزی نگذشته...هنوز آثارشوم این شوک محو نشده.
دوست دارم فرشته سمت راستم را بخوابانم و از سر یک کنجکاوی قدیمی پناه ببرم
به یک صلیب ایستاده ...می گویند مهربان است با غریبگان کنجکاو.
این شهر سوخته آرام گرفته ،ستون هایش عاج ندارند اما پی هایش ریشه دوانده
نم باران کم داشت که آن هم از غیب رسید.اما آسمانش هنوز ابریست...
به امید آفتاب ....
پ.ن: یاد باد آنکه ز ما وقت سحر یاد نکرد.
پ.ن:"هرآنکس که بدین سرای درآید، نانش دهید و از ایمانش مپرسید، چراکه
آنکس که به درگاه خدای عزوجل بیارزد...البته که در سرای من به نانی ارزد."